"زن با پای خودش نیامده بود، کسی گذاشته بودش پشت در ورودی و رفته بود. چند وقت میشد بچه توی شکمش مرده بود؛ جای کبودی روی پهلوها و خونمردگی زیر شکم. راهرو را بوی عفونتش برداشته بود. بعد آمدند که ببرندش؛ سالم. میخواستند معجزه کنم٬ نه دوا و درمان. عقرب، سوزاک، شپش، تبخال، کتک، دعوا، کتک، کبودی و کتک. اینها یک قلچماق میخواستند که بهیار باشد، پزشک به دردشان نمیخورد. گفتند بروی آنجا٬ طرحت زودتر تمام میشود؛ هرچه بد آب و هواتر٬ کوتاهتر. بشیر میگفت باید خاردل باشی با این جماعت. هرچه از زنها میپرسیدم: «کتک خوردهای؟ میخواهی کاری برایت بکنم؟» بزهای اخفش نگاهت میکردند، آنچنان هم با کینه، انگار تو باعث تمام بدبختیهاشان بودی. اگر که اسمش را بگذارند بدبختی. اگر که نامش زندگی نباشد... "
چیزی که خواندید بخشی از داستان "اینجا جای بهتریست" نوشته من بود، اگر دوست دارید همه کتاب را بخوانید به لینک زیر بروید و مجموعه داستان سایههای چوبی را دریافت کنید.
این مجموعه داستان با حمایت مادی و معنوی بسیاری از دوستان و آشنایان منتشر شدهاست و همینجا از تکتکشان تشکر میکنم و آرزوی موفقیت برای همهشان دارم.
به امید روزی که نه کسی ما را سانسور کند و نه ما خودمان را
اینکه داشتن "پول" به عنوان نسبیترین پدیده، همچنان بزرگترین عامل قدرت انسانهاست، چیز غریبی نیست ولی اینکه بیشترین نقطه ضعف آدمها هم هست دردناک است. آدمهای پولدار با اعتماد به نفسند و کمپولها بی اعتماد به نفس و برای همین پولدارها راجع به همهچیز حق اظهارنظر دارند، از موضع بالا به بقیه نگاه میکنند و بابت همهچیزشان حتی فرزندانشان که ممکن است هیچ قابلیت ویژهای نداشتهباشند به بقیه فخر میفروشند چون به هرحال تخم دو زرده آنهایند. این خواص تا حدی عادیست و از آدمهای متمولتر انتظار میرود. بدبختی آنجاییست که آنهایی که "پول" کمتری دارند، اگر همهچیز بیشتری هم داشتهباشند باز هم احساس کم بودن دارند. عده زیادی خواسته و ناخواسته نقش "کاسهلیس" به خود میگیرند، دوستیها و روابطشان را برپایه "مصلحت و دوراندیشی" بنا میگذارند و اجازه میدهند پولدارها میراثخوار اندیشه آنها باشند و چاکرصفتی را حتی به نمایش ویژهای بدل میکنند.
از آرایشگاههای زنانه خوشم نمیآید، زنها با هم لاسخشکه میزنند، مشتریها به سر و کله و هیکل آدم خیره میشوند، بوی ژل ناخن و اکسیدان میآید، موزیکهای پاپ احمقانه گوش میدهند، گرفتاریهای خانوادگی و یا حتی جنسیشان را با صدای بلند برای هم تعریف میکنند، دخترهای آرایشگر با تتو و پیرسینگهای عجیب و غریب مدام میخرامند و آدمی مثل مرا که از نظر آنها کچل محسوب میشوم، با نگاه پیفپیف برانداز میکنند و زنهایی هستند که شورت و سوتین میفروشند و بقیه کاسه سوتینها را از روی لباس یا زیر لباس به تنشان اندازه میکنند و ...
برای خودم آرایشگری پیداکردهام که توی خانه کار میکند، دست تنها دوتا بچه را بزرگ کرده و آدم آرامیست. به غیر از بار اولی که به ا.ن. رای داد و پنج سال پیشش نرفتم همیشه مشتریاش بودم. جدیدا به خاطر کم بودن مشتریهایش صبحها میرود یکی از آن آرایشگاههای عجیب و عصرها برای خودش کار میکند، امروز رفتم برای کوتاهی مو. پیشبند بست و موهایم را خیس کرد و قیچی را پیدا نکرد، هرچه گشت قیچیاش پیدا نشد. هی عذرخواهی و شرمندگی و من هم خندهام گرفتهبود، پرسیدم قیچی خیاطی توی خانه ندارید؟ پرسید روز دیگر نمیتوانم بیایم؟ دست آخر راضیاش کردم و الان موهایم کوتاه شدهاست، آن هم با قیچی خیاطی!
افسردگی بیماری شایع روزگار و تقریبا همهگیر نسل ماست. خیلیهامان جوری زندگی میکنیم که فقط تمام بشود و برود رد کارش. انگیزه نداریم. خوشحالیها تاثیر زودگذر و کمی دارند و غمها تاثیر طولانی و مسری. دکتری را میشناسم که میگفت اگر میتوانست قرصهایی نظیر فلوکستین، آسنترا و زاناکس را میریخت توی سد کرج تا همه بخورند. دوستانی که تجربه استفاده ازین قرصها را دارند میدانند که اصلا "چاره" نیستند، چاقی و عادتپذیری ازویژگیهای معمولشان هستند و بعد دلیل دیگری برای افسردگی هم به معضلاتمان اضافه میشود. مشکلاتمان حل نمیشوند و تازه اگر اثرگذاری قرصها خوب باشد بعد از مدتی ازینکه به سیبزمینی تبدیل شدهایم حالمان خراب میشود. در این میان "فیسبوک" ، "توئیتر" و فضاهای اینچنین چه جور چیزی هستند؟ تشدید کننده افسردگی؟ علامت افسردگی؟ واقعیت اینست که مدیاهای اینگونه ابزاری هستند برای گذراندن دورهمی افسردگی، وسیلههایی برای وقت تلف کردن و کشتن زندگی همانگونه که قرار است تمام شود و برود پی کارش. فیسبوک تشدیدکننده، راهحل و یا علامت ملال نیست فیسبوک خود افسردگیست.
برای من، داستاننویس کسی نیست که پیمانی با خود بسته باشد برای روشنگری و به تبع آن رسالتی بر دوش داشته باشد. برای من نوشتن داستان، آفرینشی هنریست و داستاننویس، مانند هر هنرمند دیگری بیش از هر چیز خود و خودخواهیاش را در میانه میدان به نمایش میگذارد و شاید تنها دلیل دیدهشدنش، رویکرد یگانهاش به مرگ، نیستشدن و جان بیبهای خودش و دیگران باشد.
آفرینش هنری، جنگیست که جانکندن هر روز را و مرگ را به مبارزه میخواند و بهانهای میشود برای تابآوردن رنج، رنجی ناگزیر، رنج بودن، همین صرف بودن بیهیچ دلیلی. و جرأت میخواهد با چنین رنجی رو در رو شدن، چشم در چشم شدن. مجموعه داستانی را که در دو سه سال اخیر نوشتهام برای انتشار به نشر نوگام
سپردم و بر اساس روش کار این نشر، کتاب در انتظار حمایت است
و روش کار بدین صورت است که نویسنده کتابش را برای انتشار به این نشر میسپارد و پس از قبولی در ارزیابی، به مدت سی روز روی سایت قرار میگیرد تا از آن حمایت مالی شود، بعد از تکمیل این مبلغ کتاب در سایت منتشر میشود و مخاطبین خارج و داخل ایران میتوانند به آن دسترسی داشتهباشند.
برای چاپ کتاب به چند دلیل این روش را انتخاب کردم:
- ایدههای این نشر و نشرهای الکترونیک را دوست دارم.(درباره نوگام را بخوانید)
- داستانهایی که نوشتم اروتیک و یا سیاسی نیستند، همه آنها مثل خود زندگی هستند و برای همین لابد مثل خود زندگی چیزهایی دارند که قابل سانسور شدن در ایران هستند و من دوست ندارم تن نوشتههایم را به دست این تیغ بسپارم.
- میگویند فضای چاپ و نشر خیلی بازتر و بهتر شده ولی من ترجیح میدهم کسان دیگری این بازشدگی را امتحان کنند نه من.
- اینکه برای نوشتههای من در این روزگار یکعالم کاغذ مصرف نشود برایم خیلی با ارزش است و اصولا فکر میکنم اندیشیدن به وضعیت محیط زیست و کره زمین باید ازهمینجاهای کوچک شروع شود.
- نسل ما بیشتر وقتش در اینترنت و فضاهای مجازی و مدیاهای اینچنین میگذرد و اگر قرار است همهچیزش به همهچیز بیاید خیلی طبیعیست که تفریح، خواندن و نوشتنش هم در همین دنیا باشد.