"زن با پای خودش نیامده بود، کسی گذاشته بودش پشت در ورودی و رفته بود. چند وقت میشد بچه توی شکمش مرده بود؛ جای کبودی روی پهلوها و خونمردگی زیر شکم. راهرو را بوی عفونتش برداشته بود. بعد آمدند که ببرندش؛ سالم. میخواستند معجزه کنم٬ نه دوا و درمان. عقرب، سوزاک، شپش، تبخال، کتک، دعوا، کتک، کبودی و کتک. اینها یک قلچماق میخواستند که بهیار باشد، پزشک به دردشان نمیخورد. گفتند بروی آنجا٬ طرحت زودتر تمام میشود؛ هرچه بد آب و هواتر٬ کوتاهتر. بشیر میگفت باید خاردل باشی با این جماعت. هرچه از زنها میپرسیدم: «کتک خوردهای؟ میخواهی کاری برایت بکنم؟» بزهای اخفش نگاهت میکردند، آنچنان هم با کینه، انگار تو باعث تمام بدبختیهاشان بودی. اگر که اسمش را بگذارند بدبختی. اگر که نامش زندگی نباشد... "
چیزی که خواندید بخشی از داستان "اینجا جای بهتریست" نوشته من بود، اگر دوست دارید همه کتاب را بخوانید به لینک زیر بروید و مجموعه داستان سایههای چوبی را دریافت کنید.
این مجموعه داستان با حمایت مادی و معنوی بسیاری از دوستان و آشنایان منتشر شدهاست و همینجا از تکتکشان تشکر میکنم و آرزوی موفقیت برای همهشان دارم.
به امید روزی که نه کسی ما را سانسور کند و نه ما خودمان را