سوی شهر آمد آن زن انگاس
سیر کردن گرفت از چپ و راست
دید آیینه یی فتاده به خاک
گفت : حقا که گوهری یکتاست !
به تماشا چو برگرفت و بدید
عکس خود را ، فکند و پوزش خواست
که : ببخشید خواهرم ! به خدا
من ندانستم این گهر ز شماست !
*
ما همان روستازنیم درست
ساده بین ، ساده فهم ، بی کم و کاست ،
که در آیینهء جهان برما
از همه ناشناس تر خود ماست .
نیما یوشیج
8 مارس روز جهانی زن گرامی باد !
کجای دنیا با هموطنان و هم کیشانشان این می کنند ، که این مردم ...؟
آدم جوان و ساده ای است ویک بچهء مریض احوال دارد . چندی قبل طوری راجع به شفا حرف می زد که انگار راجع به غذا خوردن و یا خوابیدن حرف می زند . می گفت می خواهد این راه را هم برای درمان بچه اش امتحان کند ...جوری می گفت امتحان کنم، انگار قرار است از آسپیرین استفاده کند . آن طور که از خودم انتظار داشتم می بایست موقع حرف زدنش سر تکان می دادم و پوزخندی می زدم . ولی هیچ کدام از اینها نشد ، مو به تنم سیخ شده بود و فقط نگاهش می کردم ...
علت اینکه معجزه برای امثال من اتفاق نمی افتد ، این نیست که ما مردمان بی دینی هستیم و یا انسانهای پیشرفته ای هستیم و دنبال این جور چیزها نمی رویم و یا معجزه اصلا اتفاق نمی افتد . چون هم معجزه برای مردمان اتفاق می افتد و هم اینکه من ( می توانید شریک شویم و بگویم ما ) آدم بی ایمانی نیستم .
چیزی که در مورد خودم می دانم اینست که گاهی هم خیلی زیادی در صدد کشف رموز بر آمدم و در آخر تنها چیزی که عایدم شده یک مشت معرفت انباشتهء به درد نخوربوده است . تاثیر انرژی انواع و اقسام چیزها ( موسیقی ، سنگ ها ، رنگ ها ، سیارات و ...) بر وضعیت من ! من در شهر آلودهء تهران زندگی می کنم پس انرژی پرانیک جذب نمی کنم ! وضعیت چاکراهای من فلان گونه و بهمان طور است . نوع بدن من کافا ، پیتا یا واتاست ...و ووو.....همین الان هم که اینها را می نویسم ، احساس حماقت تهوع آوری دارم . دانستن بد نیست به شرطی که آدم بتواند هروقت دلش خواست از شر همهء این معرفت انباشته یک جا خلاص شود و چون چنین چیزی امکان ندارد ، پس همان بهتر که ندانیم .
فکر کنم انرژی عشق وقتی قرار است از آدم هایی مثل ما عبور کند به هزار جای بی ربط و با ربط گیر می کند و پس از تجزیه و تحلیل زیاد توسط ما و صدمات فراوان از جانب آت و آشغالهایی به نام دانش های متافیزیکی و فیزیکی و احساسات چرت و چرند که به آن وارد می شود کلا بی خیال ما می شود .
چند روز پیش یکی از دوستانی که علم الاعداد می دانست به من گفت من مثل یک اقیانوس وسیع ام و مثل یک حوض کم عمق ! گفت هدف از آفرینش دوبارهء من ( معتقدین به تناسخ ) عمیق شدن است . نمی دانم؟! درحال حاضر ترجیح می دهم یک برگهء کوچک کم عمق باشم ، اما زلال و صاف وبدون هیچ ناخالصی و جرم اضافه !
در ميان شما کيست که صد گوسفند داشته باشد و اگر يکي از آنها گم شود ، آن نود و نه را در صحرا وا نگذارد و از پي آن گم شده نرود تا آن را بيابد ؟
ميلاد حضرت عيسي مسيح ( ع ) مبارک !
دلم مي خواهد
تو باشي.
با قل خوردن باران روي گونه ات.
گاهي كه تنهايي هوارم مي شود
و آسمان يكپارچه
ابر اندوه جهانم را مي باراند
دلم مي خواهد تو باشي
با چكه چكه ي باران از دامنت.
دلم مي خواهد تو باشي
با شانه اي كه سر بر آن بگذارم
و گيسويي كه شبي خيس است.
شعر از عليرضا بابايي
مثل یکی از المانهای فرهنگی و تاریخی با او برخورد می شود . مردم طوری می گویند :" استاد " ! انگار می گویند " تخت جمشید " یا " نقش جهان " و یا " ایران " !
سالهای قبل از انقلاب که با نام " سیاوش " می خواند ، استاد نبود ، وقتی با " همایون خرم " کار می کرد ، استاد نبود ، وقتی پخش های استدیویی داشت و کنسرت نمی داد ، استاد نبود . نمی فهمم چرا ؟ ولی انگار به دلیل وطن پرستی خاص ایرانیها که فقط در بعضی موقعیت ها فعال می شود ، " شجریان" از وقتی " استاد " شد که " مرغ سحر " را خواند .
این چند شب که در سالن " وزارت کشور " کنسرت شجریان بود ، هر شب بعد از تمام شدن برنامه مردم ، فریاد می زدند و درخواست " مرغ سحر " می کردند . شجریان و گروهش هم با اینکه ازصحنه خارج شده بودند بر می گشتند ، کوک سازهایشان را از" افشاری " برمی گرداندند و مرغ سحر را اجرا می کردند . باقی شب ها را نمی دانم ، اما شبی که خودم آنجا بودم مردم اواخر موزیک را همراه با ریتم کف می زدند . آنقدر تعجب کرده بودم که نمی توانستم حتی لذت ببرم . فکر می کردم که چند نفر از این آدم ها از اول برنامه را به عشق آخرش گوش دادند و اینکه چرا این موزیک این همه حس وطن پرستیشان را تحریک می کند . پیرمردی که کنار دست من بود به کنار دستیش توضیح می داد که این شعر قرار بوده سرود ملی ما باشد و آقایون ! نگذاشتند . فکر می کردم که چرا مردم فکر می کنند که متنی که یک بار هم در آن نام " ایران " نیامده و دائما از بیداد ظالمان و درد هجران می گوید می توانسته سرود ملی باشد . فکر می کنم که چقدر " شجریان " نرم تر شده ... سالهای قبل را به یاد دارم که شجریان با ارکسترسمفونیک تهران برنامه داشت و وقتی بین بخش های مختلف برنامه مردم تشویقش می کردند از سن بیرون می رفت و تشویق ها که تمام می شد برمی گشت . حالا با چه خونسردی نشسته و برای مردمی می خواند که فکر می کنند دارند به " ابی " گوش می دهند و مثل آهنگ های خال تور همراه با آوازش کف می زنند . فکر می کنم که بخش آخر برنامه که با شعر" سهراب سپهری " اجرا شد چرا به دلم ننشست ؟ من که هم سهراب را دوست دارم و هم شجریان را؟ فکر می کنم که چقدر شجریان (هم) آوانگارد شده ! و چرا این روزها هیچ چیز آن حس ناب را ندارد ؟ نه موسیقی استاد . نه شعر ونه داستان ! شاید پیر شدیم قبل از اینکه جوانی کنیم ...شاید بیخود با بقیه همذات پنداری می کنم و خودم این طور هستم ...پس تصحیح می کنم ، شاید پیر شدم ...
مجموعه ای از آلبوم های قدیمی شجریان به دستم رسیده و دارم گوششان می دهم . بیشترین چیزی که به گوشم می آید و دوستش ندارم ، صدای سازهای زهی مثل کمانچه و ویولون است و فکر می کنم بیشترین چیزی که در کنسرت به دلم نشست کمانچه نواختن " کیهان کلهر " بود که بوی عشق می داد ...
شاید پیر شدم ...
...Sarah: I love you
?Eddie : Do you need the words
...Sarah: Yes, I need them very much
If you ever say them,i'll never let you take them back
( THe Hustler-Paul Newman ...)
معماری از آن رشته های عجیب است ؛ بعضی ها آن را جزئی از رشته های هنری می دانند و بعضی مهندسی ( فنی ) !
البته چیزی که در حال حاضر در ایران ، خصوصا در شهری مثل تهران می بینیم هیچ کدام از اینها نیست . ملغمه ایست از نظرات بساز بفروشها ، مقدار بسیار کمی طراحی های معمارانه ، کپی هایی از معماری های اشل بزرگ اروپایی و امریکایی و اجرای آنها در اشل کوچک شهری ، مد ، که نمی فهمم چطور با این سرعت ، حتی سریعتر از روند تغییر کفش و لباس تغییر می کند و ...
ولی قضیه اینست که فرم و رنگ ساختمانها ، مبلمان شهری ، خیابانها و ...همه بدون اینکه خیلی از ما احساس کنیم تاثیر فراوانی در زندگی روزمرهء ما ، حال و هوا و انرژی ما و منظر بصری ما دارد . مثلا در" فنگ شویی" ، یادمی گیریم با طراحی و چیدمان خانه و محل زندگی و کارمان چطور از انرژی های طبیعت بهترین استفاده را بکنیم و چطور عناصر چهارگانه در هر فضایی می تواند بر روی انرژی ما تاثیر بگذارد و حتی جایگزینی آشپزخانه به عنوان سمبل عنصر آتش و یا حمام به عنوان عنصر آب ، یا حتی حضور مناسب یک گلدان در اتاق چه طور می تواند به تنظیم انرژی های ما کمک کند .
" معماری " هنر است و هنری بسیار جامع هم هست .این را به خاطر خودم نمی گویم و سعی دارم مطلبی بسیار عمومی و غیر تخصصی بنویسم و قصدم هم این نیست که برای بچه های کنکوری تبلیغ این رشته را بکنم !
در صنعت و علوم مهندسی ما با پدیده ای به نام "اتومبیل" سر وکار داریم که در مقیاس کلان تولید می شود و با همهء کاربرانش به طور یکسان برخورد می کند . مثلا کارخانهء " مرسدس بنز " برای انسان استاندارد اتومبيلش را تولید می کند و در نظر نمی گیرد که طرف چاق است یا لاغر و یا قد بلند است یا کوتاه . این " صنعت " است . که استانداردهای آن ثابت است و اگر هنری هم در آن به کار رود مربوط به طراحی های خرد مثل دستگیره و فرم صندلی و فرمان و ...است .
ولی در روند طراحی معماری اگر به طور متداول باشد ، سلیقهء کارفرما ، آب و هوا ، منطقهء بومی ، روانشناسی مردم منطقه و بعضا سایز آدمها در نظر گرفته می شود . یک معمار لزومی ندارد علامهء دهر باشد ولی لازم است که همهء اینها را بداند ، بشناسد و یا لا اقل در نظر بگیرد .
خیلی از معمارها را می شناسم که از این امر عصبانی می شوند و به خاطر اینکه مجبورند مثلا سلیقهء کارفرمای بیشعورشان را رعایت کنند ( نقل قول بود ...) بهشان برمی خورد . ولی قضیه اینست که اگر کسی بتواند هم سلیقهء طرف را تا حدی که حیثیت هنری اش آسیب نبیند رعایت کند ، هم معماری زیبایی ارائه دهد و بتواند کارفرما را متقاعد کند او " هنرمند " است . زیبایی چیزی نیست که با آن مخالفت شود و هیچ عقل سلیمی آن را رد نمی کند . ولی همین زیبایی مکان و زمان را هم در بر دارد . بنایی که در مکزیک با نمای سیمانی و رنگهای تند سبز و سرخابی زیباست در همان جا زیباست و اگر در تهران ساخته شود شبیه کیک تولد می شود .
شخصیتهای اصلی :
من حقیقی
من واقع گرا
من ایده آل گرا
عوامل طبیعی و غیر طبیعی !
گرسنگی ، ساعت 3 بعد از ظهر و معدهء خالی از غذا ! " من حقیقی " و بقیهء همکاران هر روز با هم ناهار می خورند . همهء رستورانها و فست فود های محل را امتحان کرده اند تا بلکه جایی را پیدا کنند که آنها را در حالت گرسنگی و گوش به زنگ هلاک نکند . دستور سفارش غذا معمولا از طرف رئیس صادر می شود و او الان در حالیکه 5 بار پیشنهاد غذا خوردن را مطرح کرده و بعد فراموش کرده و سوت زنان دنبال کارهای خودش رفته ، مشغول تعریف خاطرات غذاهای عجیب و بسیار خوشمزه ایست که در یکی از سفرهایش به آنطرف کرهء زمین داشته ...
من ایده آل گرا : بی فکری یا فراموش کاری ؟ هر کدوم که باشه ، من برای نوشتن بقیهء متن زنده نخواهم موند ....
من واقع گرا : به نظرتون چطور میشه آدم ساعت دستگاه گوارشش رو با مال رئیسش تنظیم کنه ؟
مشکل اداری- مالی پیش آمده که اعصاب آقای رئیس بسیار خط خطی می باشد . هر دو دقیقه یک بار یک نفر تماس می گیرد و یا او با یک نفر تماس می گیرد و بعد " من حقیقی " که میزکارش نزدیک او است با صدای " گوپس" کوبیده شدن گوشی روی دستگاه تلفن نیم متر از جا می پرد و ماوس کامپیوتر را که توی دستش نگه داشته با ضربه ای روی میز می کوبد .در همین حین موبایل " من حقیقی " تصمیم می گیرد که فعالیت خودش را شروع کند و اوضاع انگوری را کشمشی کند . یک نفر که خیلی وقت پیش " من حقیقی " با او به هم زده و یک نفر دیگر که دوست فعلیش است، هر دو به صورت باز هم یک در میان زنگ می زنند و می خواهند او را سر ساعت 7 بعد از ظهر ببینند و حرفهای مهمی دارند که تلفنی نمی توانند بگویند. یکی از دوستان دبیرستان بعد از چندین سال زنگ می زند و تا نیم ساعت حاضر نیست جواب معمایی را که " او کیست ؟" بدهد و " من حقیقی " در حالیکه او را اصلا به یاد نمی آورد و چشم غره های رئیسش را می پاید کاملا گیج شده .یکی از همکلاسیهای " من حقیقی " تماس می گیرد و می پرسد که ماکت ساز خوب می شناسد یا نه ؟ یکی از همکارهای قدیم تماس می گیرد و در حالیکه از بی معرفتی" من حقیقی" شکایت می کند قراری برای آخر هفته می گذارد که همکاران قدیم همدیگر را ببینند . دوستی زنگ می زند و می پرسد که فیلم " ساید ویز " رو دیده و اگر دیده نظرش چیست ؟ دوست قدیمی دیگری هم که ایران نبوده ، زنگ می زندو می گوید که برای عروسی برادرش آمده و این چند روزی که اینجاست می خواهد او را ببیند . یک نفر هم تماس می گیرد و با کردی چیزهایی می گوید و مشخص می شود که اشتباه گرفته .دوستی زنگ می زند و ....
رنگ آقای رئیس از سرخی به بنفش و بعد سیاهی می گراید ...
من ایده آل گرا : فکر می کنین بدشانس تر از من آدم تو دنیا باشه ؟ اینها سالی یک بار هم زنگ نمی زدند ...
من واقع گرا : وقتی که این همه دوست داری که همشون به یادتن و دوستت دارن احساس غرور بهت دست نمی ده ؟ به نظرم دراین لحظه و این ساعت میزان انرژی بالایی دارم که این همه آدم یهو پیداشون شده !
" من حقیقی " مسیری طولانی را در راه بازگشت به خانه پیاده روی می کند تا کمی ذهنش آرام شود . وقتی که کم کم ساق پاهایش به ذق ذق ( زق زق ؟ ) می افتد تصمیم می گیرد به پیاده روی خاتمه دهد و سوار ماشین شود. توی تاکسی که می نشیند کیف پولش را بیرون می آورد و با نگاه کردن به سیصد تا تک تومنی یادش می آید که امروز می خواسته از کارت بانک نزدیک شرکتش پول نقد کند ...
من ایده آل گرا : اینقدر که این آدما اعصابمو به هم ریختن ، حواسم به هیچی نیست ...حتی خودم ...
من واقع گرا : چقدر خوبه که پول هیچ وقت تو زندگی من عنصر مهمی نیست ...
چند ثانیه ایست که " من حقیقی " منتظر سبز شدن چراغ است تا از عرض خیابان عبور کند . در همین حال چشمش به پیاده روی روبروست که مردم تک تک یا گروهی در نقطه ای از آن جمع می شوند و بعد پراکنده می شوند . وقتی به آن سمت خیابان و به آن نقطه می رسد ، پیزنی را می بیند که با لباس مندرسی وسط پیاده رو ایستاده و در حالیکه می لرزد ، گریه می کند . چند مرد هم آنجا ایستاده اند ولی هیچ زنی نیست . " من حقیقی " نزدیک می رود . حالت پیرزن خیلی رقت انگیز است . " من حقیقی " فکر می کند که این ضعیف ترین موجودی ست که تا به حال دیده ...دست پیرزن را می گیرد و می پرسد : " مادر جان چی شده ؟ " پیرزن که انگار از دیدن یک همجنس در آن میان کمی قوت قلب گرفته نگاهی به " من حقیقی " می اندازد و گریه اش شدید تر می شود . باز هم می پرسد : " چی شده مادر ؟ " این دیالوگ یک طرفهء سوال های " من حقیقی " و گریهء زن تا مدتی ادامه دارد تا اینکه پیرزن می گوید : " این نمی ذاره من اینجا بشینم ! من فقط می خوام این گوشه بشینم و کاری به کسی ندارم ( و به گوشه ای از پیاده رو که یک تکه مقوای کارتون روی زمین است اشاره می کند ) ولی این نمی ذاره من بشینم ..." من حقیقی " با استیصال می پرسد : " کی مادر جان ؟" و پیرزن به مردی اشاره می کند که خیلی آرام درکنار مردان جمع ایستاده ." من حقیقی " سر بر می گرداند و پیرمرد کوری را می بیند که سوی نگاهش به ناکجاست و عصای سفیدی را در دست نگه داشته ...
من ایده آل گرا : لعنت ...
من واقع گرا : گاهی خوش بینی واقع گرایانه عین حماقت است ...
بهتر است آدم فقط ببیند، آن هم باچشمان خودش ! به جای همهء قضاوت های واقع گرایانه یا ایده آل گرایانه و یا خوش بینانه و بدبینانه...
چیزهایی که هست و وجود دارد، قضاوت نمی شود . فقط هست ...و زندگی ادامه دارد ...با چشمان باز به روی ما . ما هر نقابی جز نقاب خودمان را بزنیم چشممان را به رویش تنگ ، یک وری و یا زیادی گشاد کرده ایم!
پنجشنبه و جمعه ساعت 11 تا نه و نیم شب
من هم توي بازارچه در خدمتتون هستم ، توي يکي از غرفه ها که هنوز جاشو نمي دونم
اسمم که ليلا ست تو يه غرفه که نقاشي و کارت پستال هم مي فروشند هستم/ اطلاعات ديگه رو خودمم ندارم
کساني که مي خواهند راجع به اين موزيک اطلاعاتي داشته باشند مي توانند به اين لينک مراجعه کنند !
یک کلهء فر خوردهء قوچ که با یک سری برگهاو شاخه های مدل نقاشی های رنسانسی روی کف نصب شده و جنسیتش به خاطر رنگ طلایی غلیظ آن مشخص نیست( ولی خب چوبی است ) دستهء مبل را تشکیل می دهد . یادم می آید آن موقع ها که تازه نقاشی را شروع کرده بودم وقتی از معلمم پرسیدم رنگ طلایی اش را از کجا گیر می آورد و او با طعنه گفته بود از مبل سازها ، توی دلم کلی خندیده بودم و فکر کرده بودم مگر مبلمان را هم طلایی می سازند؟ رویه و پشتی مبل پارچه ای است . روی پشتی طرح یکی از لویی های خدا بیامرز کشیده شده و کف آن یک دختر و پسر جوان و یک بزغاله مشغول معاشقهء دسته جمعی از نوع عهد بوقی آن هستند...صاحب مبل فروشی که انگار قیافه و سلیقهء مشتریانش را می شناسد ، لبخندی کجکی تحویلم می دهد که یعنی برو تو خریدار نیستی ! من هم کم نمی آورم و می پرسم : ببخشید آقا ! کسی هم پیدا می شود این ها را بخرد ؟ آقاهه هم نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و قیمت چند میلیونی مبل را می گوید و توضیح می دهد که با این وجود مبلش کلی طرفدار آدم حسابی دارد!
نیم ساعت است توی ترافیک گیر کردم، منظرهء روبه رویی خیل عظیم ماشین هاست که از جایشان جم نمی خورند وچند جوان نحیف که به قصد کشت یک پیرمرد رشید را می زنند، منظرهء کناری یک خانم چادری است که کم مانده همهء وسایل آشپزخانه شان را هم با خودش بیاورد و روی پای من بگذارد و منظره ای که از شیشهء سمت چپ دیده می شود یک ساختمان چند طبقه و احتمالا مسکونی است و به خاطر علایق شخصی و شغلی این ساختمان تنها چیزیست که می تواند در این نیم ساعت مرا سرگرم کند: ستوهای ساختمان شبیه سازی هایی هستند از ستونهای تخت جمشید خودمان ، منتها با مقیاس کوچکتر و پوشش سیمان تگری ، یک سری پلهء عریض و طویل ورودی ساختمان را تعریف می کنند و در بالای پله ها هم درهای اتوماتیک شیشه ای خود نمایی می کند. نرده های جدا کنندهء حیاط از خیابان و فرم چراغها شبیه باغهای روسی است و در بالای ورودی حجم عظیم شیشهء ارغوانی و فلز سرمه ای چشم را نوازش می دهد ، نما کلا ترکیبی است از فلز و شیشه و سیمان و سنگ ...( من شرمنده ام که آجر قرمز ندارد ) در بالاترین قسمت ساختمان که به نظر می آید جان پناهی برای بام باشد ، سوراخ گرد بزرگی روی نما تعبیه شده و من از همین جا با سنگ کار این قسمت ابراز همدردی می کنم . تنها چیزی که از این سوراخ پیداست ،یک دیوارهء دودگرفتهء سیمانی است که به نظر می آید اتاقک آسانسور باشد ، به نظرم معمار این بنا می خواسته تکه ای از آسمان را با این دایره قاب بگیرد ولی در محاسباتش کمی اشتباه کرده ...
اینجا بورس تزئینات ساختمان است ، پرده، کرکره ، پارکت ، موکت و فرش های ماشینی ! از این دسته اجناس هستند و چون از بین این اجناس تنها فرشهای ماشینی قابلیت دکوری و آویزان شدن بیرون مغازه را دارند بیش از بقیه به چشم می آیند. به نظرم مفهوم پوستر های دوزاری که روی کاغذهای گلاسه چاپ می شد و فرش کمی جابه جا شده است . پسر موبوری که یک سگ را بغل کرده ، دختر بچه ای که اشک می ریزد ، شخصیت های والت دیزنی و بالاخره " نیکی کریمی " از جمله طرح های برگزیده در چشمان من ناخریدار هستند . من اگر عاشق خانم کریمی باشم که نباید دلم بیاید رویشان راه بروم و اگر هم ازشان خوشم نیاید که دیدن هر روزهء عکسش کف خانه نمی دانم چه دلیلی می تواند داشته باشد ؟ این را برای توجیه تولید این طرح به خصوص نگفتم این را با خودم بلند بلند فکر کردم تا ببینم چه طور می شود که آدمی که هموطن من است ، در شرایط آب و هوایی مشابه من به دنیا آمده و زیست کرده و لا اقل آنقدر فیلم در زندگیش دیده که بداند نیکی کریمی کیست، این فرش را می خرد ؟
به فاصله های صد متر فروشگاههایی از تابلوهای رنگ و روغن در این خیابان به چشم می خورد و به نظر می آید که مانند فروشگاههای سوهان حاج حسینی و برادران شعبه های مختلفی از یک جنس باشند ، فقط همانطور که یکی پسته اش را بیشتر می ریزد یا رنگ قوطی اش متفاوت است اینها هم کمی در رنگ گلهایی که دست این خانم عشوه گرند و تعداد موزهای این سبد میوه تفاوت دارند و این در حالی است که فارغ التحصیلان رشته های نقاشی و نقاشان به نام، باید از یک سال قبل ، با یک هزینهء زیاد و اجازهء ارزیابی به منشیهای نگارخانه ها برای نقد کارهایشان به مدت یک هفته وقت نمایشگاه بگیرند و سی درصد فروش تابلوهایشان را هم به نگارخانه بپردازند.
راننده نوار خال تور و بند تنبانی اش را برای یک لحظه خاموش می کند و با خوشحالی رو به من می گوید : خانم ! مجاز است، ها ! و من که تقریبا از سر درد شنیدن موزیک احمقانه و شعرهای درپیت دارم جان می دهم ، می گویم : مجاز که چه عرض کنم ! اگر دست من بود حکم اعدامش را هم صادر می کردم .و با عصبانیت سرم را پایین می اندازم تا بحث ادامه پیدا نکند . قسمتی از روکش صندلی ماشین از بین زانوهایم پیداست و من از ته دل به خلاقیت اولین آدمی که توانسته پلنگ و گورخر را ترکیب کند آفرین می گویم .
همهء دوستان و روزنامهء شرق تبلیغش را کرده اند . روی تبلیغاتش نوشته : " فیلم برگزیدهء سال " وقتی از سینما بیرون می آیم به خاطر آنهمه فشاری که شخصیت اصلی داستان توی بنز گیر کرده در شن متحمل شده احساس خفگی می کنم . نمی دانم کمپانی بنز هم چیزی از آقای میرکریمی گرفته اند یا چیزی داده اند ؟ به هر حال تنها نتیجه ای که می گیرم اینست که ما برگشتیم به چندین هزار سال پیش و فیل سازان محترم ما قصد دارند به ما ثابت کنند که: " خدا وجود دارد ". دست گلشان درد نکند . من یکی که پذیرفتم خدا هست به شرط آن که دیگر موقع دیدن یک فیلم که به انگیزهء مازوخیستی انتخاب نشده زجر نکشم . در ضمن تا چهل و پنج دقیقه بعد از شروع فیلم هم مردم همچنان توی سالن نیایند و آقای مسئول باهوش سینما هم با آمدن هر آدم جدیدی چراغ قوه اش را یک دور توی چشم من نیندازد تا عزیزان در راه مانده را راهنمایی کند.
گبه از آن دسته چیزهایی است که حتی خود تحصیل کرده گان صنایع دستی نیز آن را نمی شناختند تا اینکه آقای مخملباف لطف کردند و این صنعت دستی وطنی را به کمک ابزاری انسانی به نام شقایق جودت به ما شناساندند و از آن موقع بود که حقیقتا دوران شکوفایی این هنر سر رسید . بافت گبه معمولا خیلی فی البداهه و استفاده از رنگها بسیار ارگانیک و غیر حساب شده بود. به طوری که روح هنر عشایر در این صنعت دیده می شد ولی از وقتی شهری ها آن را کشف کردند گلاب به روتون ...دند به این هنر! تلفیق گبه و گلیم ، فرش و گلیم و طرحهای مدرن در گبه ، از آن چیزهایی بود که دهاتی بدبخت به خواب هم نمی دید .
مغازهء سفال فروشی است و همه جا رنگهای تندی دیده می شود . سابقا به این جور جاها که می آمدم بوی خاک می آمد و رنگهای اکر و آبی و سبزفضای خاصی را تولید می کرد .نمی دانم فکر چه کسی بود که ممکن است ترکیب عکس فانتزی دختر و پسری که یکدیگر را می بوسند با کوزهء گردن باریک و سفالی قشنگ به نظر برسد .
دست هر کودک ده سالهء شهر گیتاری می بینی و هر جوجه ای درهر مهمانیی " اگه یه روزی نوم تو " ی فرامرز اصلانی را می خواند و می زند.گروه آرین محبوب ترین گروه پاپ محسوب می شود . در میان بدلیجات و زیور آلات موجود در بازار از فرم های سرخپوستی و شیطان پرستی تا علامت یین و یانگ و کلهء اسکلت دیده می شود. مردم کاشی های سرویسهای بهداشتی شان را با رگه هایی شبیه سنگ ولی آیینه ای انتخاب می کنند . پرده های خانه های نیم وجبی شبیه مدل پرده های کاخهای کلاسیک و عظیم دوخته می شود. به آیینه های ماشینهای آنچنانی ، چشم زخمهایی اندازهء کلهء من آویزان می کنند و هرچه عروسک در زندگی کادو گرفته اند پشت شیشهء ماشین ویترین می کنند .حجاب رعایت می کنند ولی در مهمانی ها می رقصند و قر کمر می آیند . بهترین کتاب زندگیشان بامداد خمار است ولی میلان کوندرا هم می خوانند . به تئاتر می روند ولی در صف تئاتر مردم را هل می دهند و توی سالن چیپس می خورند. گلهای مصنوعی زشت در گلدانهای خانه شان می گذارند و فکر می کنند که هدیه بردن گل پول حرام کردن است ...
اگر از یک آدم کمی وارد بپرسیم که اینها چه سبکی است شاید بگوید : مردم ایران دوره های پست مدرنیستی خود را طی می کنند . ولی به نظر می آید دوره های هنری قرار است از پی هم بیایند و مردمی که اصولا دورهء مدرن را نگذرانده اند ، نمی دانم چطور ممکن است پسا مدرن باشند؟!
" من به یاد آوردم
اولین روز بلوغم را
که همه اندامم
باز می شد در بهتی معصوم
تا بیامیزد با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم ..."
آن گنگ، آن مبهم، آن نامعلوم تعریفی ست نیمه کامل از زن! احساسات، سنت و ضعف انگار بقیهء این تعریف را کامل می کند ومردانی که خود در عین سنتی بودن زنان را سمبل سنت های نخ نما می دانند. راستش فروغ به عنوان تنها شاهدی که زنانگی را در شعرهایش سروده است برای من هیچ گاه سمبل قدرتمند و پررنگی نبوده است . زنی که خودش اعتراف می کند :" من غریبانه به این خوشبختی می نگرم / من به نومیدی خود معتادم "
غریبانه نگریستن علتی جز باور نداشتن ندارد و ما زنها باور نداریم ، خودمان را زیستنمان را، خوشبختیمان را وکامل بودنمان را ...اعتیاد مرض است حتی اگر به نومیدی و ناتوانی باشد ...بی باوریی که همه چیز را در بر می گیرد به جز تربیت غلط ، آداب و رسوم ، آفرینش پر از عیب و ایراد و غرزدن هایی از این دست .
هرچقدر فکر کردم دیدم نوشتن جوابیه برای متن قبل زشت ترین راه حل ولی بهترین است .
تاریخ ، تاریخ ، تاریخ ، ...تاریخی که از آن سخن می گوییم را چه کسانی ساخته اند؟ تعداد زنان تاریخ ساز یا آنقدر کم است که در اثر تورق تاریخ از اذهان حذف می شوند و ما نمی دانیم استاد ابن العربی زنی به نام فاطمه بوده و رابعه عدویه را نمی شناسیم، یا به بدی از آنها یاد می شود که ما بگوییم هند جگر خوار و تائیس و حواو زن بوده اند... و یا حیرت که ای عجب این ژاندارک زن بوده و چنین بوده. من و تو که قرار است بقیهء تاریخ را بسازیم چه کار می کنیم که این به قول شما جبر عدم اجازهء رشد از سرمان برداشته شود ؟من مردان جامعه مان را تایید نمی کنم و نظر تو را هم قبول دارم که می گویی همین مردان تا چه حد حاضرند زنی آگاه داشته باشند. ولی چرا باید هویت وجودی ما در کنار یک مرد تعریف شود ؟ به ما چه که مرد چه جور زنی می خواهد ! ما چه می خواهیم؟ و آیا اصلا می خواهیم ؟ و اگر می خواهیم می دانیم که چه می خواهیم ؟اگر زنی موظف می شود که به کسی توضیح بدهد خودش شرایط این بازجویی را مهیا کرده و این شرایط جور نمی شود مگر به واسطهء عللی چون : ضعف شخصیتی ، انتخاب نادرست ، دروغ ، خیانت ، فداکاریهای احمقانه و ...
می دانید چرا زنها موجوداتی غریب و وسوسه انگیزبه نظر می آیند و بعد که به نوعی درگیر روزمره گی می شوند تمام آن حس کنجکاوی مردان فروکش می کند ؟ برای اینکه زنان فقط چند درصد خودشان را زندگی می کنند و به همین دلیل به نظر غیر قابل کشف می آیند . اما وقتی درگیر زندگی در کنار مردی می شوند ؛ قسمت اعظم باقیمانده به جای شکوفا شدن به کل فراموش می شود و زن ذوب در ولایت ما آنچنان در مردش غرق می شود که دیگر موجود مستقلی از او نمی ماند و متاسفانه انگار تعبیر عشق در زنان ایرانی همین است و همینگونه می شود که دوستی گفت :" بیشتر زنان در جوامع سنتی از خودشان استقلال شخصیتی ندارند و همیشه نظرشان و عقایدشان و حتی شادی و غم زندگی شان ناخودآگاه یا حتی خودآگاه به مرد بسته است" . خود خوری ها و سکوت ها و توضیح ندادن ها و فداکاری ها و عدم اعتماد به نفس ها و ...آن قدر ادامه پیدا می کند که یا زن نابود می شود و یا وقتی از سوراخی سر باز می کند اعتراض ها و غرغر کردن ها و توجیه ها سر از باقالی ها در می آورد . چند درصد از ما زنان وقتی از موضوعی ناراحتیم ، اصل همان موضوع را به طرف مقابل می گوییم ؟ من که هرزنی را دیدم در این جور مواقع راجع به همه چیز غر می زند جز اصل ماجرا! چرا فکر می کنیم مردها باید همهء مکنونات قلبی ما را بدون توضیح بدانند ؟ چرا فکر می کنیم نسبت خونی یا عشق در یک مرد به او علم غیب هم عطا می کند ؟ یکی از خصوصیات خوب زنان در برابر مردان اینست که زنان سفسطه نمی دانند ولی متاسفانه این باعث می شود خیلی از مواقع بحث و جدل ها یا نیمه کاره رها شود و یا به نفع آقایان تمام شود. آدمیزاد هم که عادت دارد دروغ های خودش را هم باور کند حتی اگر سفسطه باشند و به همین دلیل زنان غالبا شکست خورده های بحث های منطقی هستند. زنان اگر عاشق باشند هم به نوعی دیگر خودشان را در پای معشوق هیچ می کنند !خیلی دیده ام زنانی را که تمام افتخارشان زوجیت و همراهی با مردی چیز فهم است و البته مردانی که به دنبال چنین زنی اند برای بزرگنمایی خود ...
" دیدم که در وزیدن دستانش
جسمیت وجودم
تحلیل می رود
دیدم که قلب او
با آن طنین ساحر سرگردان
پیچیده در تمامی قلب من" ( فروغ )
من به هیچ وجه تربیت نادرست و مرد سالاری خانواده های ایرانی را کتمان نمی کنم ! به قول دوستی اینجا : " هروقت اوج آرزویی را برایت خواسته اند ، گفته اند ایشالا عروسیت !!!"
این دردناک است ! اینجا در کوچکترین نهادهای اجتماعی ما دموکراسی وجود ندارد ! اینجا بعد از گذشت سالها از دورهء قاجار هنوز گاهی رگ غیرت مردان ایرانی که بالا می آید تا جلوی چشمشان را می گیرد . و مردم ما چه زن و چه مرد هنوز که هنوز است نتوانسته اند بفهمند که هیچ چیز را نباید به زور از خدا گرفت ! تعهد یک چیز است و خیانت یک چیز دیگر ! پسر بچه ها بازی های شجاعانه می آموزند تا در برابر حملهء زندگی تاب بیاورند و دختر بچه ها می آموزند که چطور تکیه کنند .به قول دوستی :" ما دخترها رو در اشپزخانه و در انتظار شوهر تربیت می کنیم ... ما به پسرها شجاعت بازیهای خطرناک کودکانه رو می آموزیم و به دخترها خانوم بودن و خانه دار بودن ...برای پسرها آرزوی مهندس شدن و شجاع بودن می کنیم و برای دخترها عروس شدن و خوشگل بودن ....مردان ما گریه نمی کنند ..قدرتمندند و زنان تحت حمایتند و آرزومند که خدا سایه شوهر را بر سرشان نگه دارد و مردان چرخهای عظیم اقتصادی را می چرخانند و زنان ما غذاهای خوشمزه می پزند و لباس ها را طوری اتو می کنند که خط اتویش هندوانه نصف می کند!!!" بله شجاعت را به ما نمی آموزند و اگرمثلا زنی بعد از بیوه شدن ازدواج کند نشان از بی وفاییش می دانند در حالی که برعکسش نشان می دهد مرد نمی تواند بدون زن زندگی کند چون باید غذا بخورد ، سکس مجاز داشته باشد و لباسهایش اتو بشود . ولی من مطمئنم که کمبود خصوصیاتی به این وضوح چیزی نیست که ما احساس درک آن را نداشته باشیم و در صدد رفع آن نباشیم.عدم شجاعت از آن چیزهایی ست که در عادی ترین رفتارهای زنان به چشم می آید و تا کجاها که نمی رسد . مادر من هروقت مهمان دارد با وجود ده نوع غذای متنوعی که درست می کند همیشه توهم این را دارد که غذایش خراب بشود و یا کم باشد . ترس رد شدن از خیابان را هر روز در زنان می بینم تا جایی که مزاحمین خیابانی به خودشان اجازه می دهند برای تفریح وقتی داری از خیابان رد می شوی فرمان را به سمتت کمی کج کنند تا ترس را در چشمانت ببینند. ( خود من تا به حال چندین بار قصد کردم با لگد به موتوریی که این حرکت را در حقم کرده است بزنم و از تصور مغز قاچ خورده اش روی آسفالت بی خیال شدم ) ، ترس سخنرانی در یک جمع ، ترس نقد شدن ، ترس فحش خوردن ( مثل همین وبلاگستان ) و ...ترس تنهایی!!!!
دوستی می گفت که مادرش هنوز نمی داند که دختر زاییده یا پسر ! این به نظر من مایهء مباهات نیست که من که یک دخترم حسنم در داشتن خصوصیات پسرانه مطرح شود . یک بار یکی از عناصر ذکور بنای داد و بیداد و فحش را به جامعهء اناث برداشته بود ، و وقتی با اعتراض من مواجه شد که : هوی مرتیکه ! من دخترم نا سلامتی ! گفت :
بله دوست عزیز،زن ایرانی در خانهء شوهرش آن قدر کار دارد که وقتی برایش نمی ماند تا خودش باشد . وقت نمی کند به زنانگی و روح و حتی جسمش بیندیشد ولی قضیه اینست که وقتی در خانهء پدرش هم بوده بازبه طور کامل زندگی نکرده و هیچ گاه تمامیت خودش را نبوده وگرنه این پدران بالاخره شوهرانی هستند برای مادران واین امر به صورتی نهادینه می شد ، ولو در زمانهای طولانی !
" زن کودک را به از مرد در می یابد ، اما کودکی در مرد از زن بیش است . " ( نیچه )
مردان فراموشکارند ، چرا که مانند کودکان زود جایگزینی برای موقعیت از دست رفته می یابند ، حتی اگر این موقعیت به مثابه بازیچه ای باشد .و در مقابل متهم می شوند به سنگدلی و بی عاطفگی . زنان هم به نوعی دیگر بازیچه هایی دارند، ولی هیچ گاه سعی نمی کنند چیزی را که گذشته به دست زمان بسپارند بلکه باید همیشه آن را با خودشان حمل کنند تا لا اقل از طرف خودشان محکوم به بی مهری نشوند.
" آن چه شما عشق می نامید، دیوانگی هایی ست کوتاه و زناشویی تان حماقتی ست دراز، پایان بخش این دیوانگی های کوتاه ! "
البته آقای نیچه کمی تند رفته اند ،چرا که اگر حجم این دیوانگی را از زندگی بشر حذف کنیم و فرض هم بر این باشد که حرامزاده ها وجود ندارند قطعا نسل آدمیزاد باید منقرض شود. ولی در مورد همین دیوانگی که زناشویی می نامیمش ، من بر خلاف نظر مذهبیون که می گویند زن و شوهر باید یکدیگر را کامل کنند می گویم که هر آدمی چه زن و چه مرد اگر به ثبات و تکامل شخصیتی _ اخلاقی نرسیده ، بزرگترین جنایت را مرتکب می شود اگر تشکیل خانواده بدهد . متاسفانه زنان ما فرصت این را نمی یابند که پیش از ازدواج به حدی از ثبات برسند و خودشان را کامل زندگی کنند . تمام دوستیها و عشق بازی های قبل از آن هم فقط تجربه هایی ست که تکرار می شوند و بر عکس تمام چیزهایی که ما زنها در مغزمان نگه می داریم تا در مواقع لزوم بتوانیم آن ها را سر دلمان بیاوریم و یک کینه و یا اندوه گذشته را بازسازی کنیم ، این تجربهء جنس مخالف تنها چیزی ست که آن را دور می ریزیم .
دوست عزیزی شکایت داشت که چرا ما بحث زنان و مردان را مرتبا جدا می کنیم ؟ اولا که این دو مقولاتی کاملا متفاوت هستند و نمی توانیم منکر تفاوتهایشان شویم ، ثانیا اگر بعضی می گویند که تفاوتی در کار نیست ، بروند نسل جدیدی به وجود بیاورند که از شکم پدر ها زاییده می شوند ، ثالثا من یک زنم و می توانم همجنسان خودم را تحلیل کنم و فکر کنم که لا اقل در زندگی کنونی ام هیچ گاه مرد نبوده ام .
زنان در مقابل قدرت و زور مردان خواهش و ظرافت دارند، در برابر حس زیاده خواهی و برتری جویی مردان دوست دارند که آن چیزی را که دارند حفظ کنند و کمتر ریسک پذیرند ، مردان به مفاهیم مجرد و کلی علاقه دارند و زنان به مفاهیم محسوس و جزیی ، مردان آزمایش و عمل می کنند و زنان تماشا و نظر ، حیثیت و آبرو ( که من هنوز نمی دانم چیست؟ ) برای مردان مهم است و زنان در مقابل خوشی و لذت را رجحان می دهند، احکام مردان منطقی و معقول است و احکام زنان ارزشی و عاطفی ، مردان رنج های روحی را بیشتر تاب می آورند و زنان رنجهای بدنی ، مردان خونسرد و گاها خشن اند و زنان مهربان و احساساتی ، مردان موشکافند و زنان روشن بین ، مردان آمر و مستقل اند و زنان مطیع و وابسته ، در عمل مردان جسورند و زنان با حزم و احتیاط ، ثبات قدم در مردان بیشتر است و زنان دمدمی ترند ، مردان اعتماد به نفس دارند و زنان بی عزمند ،مردان بی ملاحظه اند و علاقمند به آسایش خود و زنان از خود گذشته و فداکار ، مردان حسادت کمتری دارند ، در بعضی امور مردان بی تفاوتند و زنان کنجکاو ( یا فوضول !!!!) ، مردان بی وفا و زنان وفادارند ، مردان شیفته زندگی عمومی و زنان علاقمند به خانه هستند ، مردان اگر قرار باشد روی موضوعی فکر کنند تا ابد هم شده این کار را ادامه می دهند ولی زنان زود آن را رها می کنند و در عوض از این رها کردن و عدم موفقیت عصبی می شوند .
به سراغ زنان می روی ؟ تازیانه را فراموش مکن !
چند وقت پیش از کمبود کتاب و یا مجموعه ای می نالیدم که در آن افسانه های ایرانی گرد آوری شده باشد .دست دراز کردم و سیب از آسمان افتاد . کتابی هدیه گرفتم که آقای " حمیدرضا خزاعی" در آن به جمع آوری افسانه های ایرانی در شمال شرقی کشور پرداخته است . بیشتر راویان افراد پیر وعامی هستند و افسانه ها همه نکات مشترکی دارند. المانهای داستانی مشترکی مثل : " زن و مردی که بچه دار نمی شوند و درویشی که به آنها سیبی می دهد تا آن را دو نیم کنند و بخورند و بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت ..." ، " جوانی که زیر سایه درختی می خوابد که اژدهایی از آن بالا می رود و جوجه سیمرغها را می خورد و سیمرغ بزرگ بعد از اینکه جوان جوجه هایش را نجات می دهد ..." ، " سرزمین روشنایی و تاریکی ..." و ...
یونگ می گوید : " انسان از زمانی بدبخت شد که عادت کرد به افسانه هایش بخندد ."
من بعد از خواندن این مجموعه و قصه های دیگری از ایتالیا ، آفریقا و جاهای دیگر دنیا خنده که هیچ! می توانم ساعتها بنشینم و گریه کنم . شاید شنیدن این نکته برای خواننده های هم جنسم به دور از انصاف به نظر بیاید ولی باور کنید برای خود من بسیار دردناک است وقتی که می بینم در متون کهن ما هرجا که اتفاق بدی رخ می دهد آتش ی است که از زیر سر" زن" ی بلند می شود که به دلایلی مثل : حسد، کینه ، خودخواهی ، کوته فکری ، بخل ، طمع ، خیانت ورزی و ...همه چیزرا به گند کشیده است . عصبانی نشوید ! حتما شما هم مثل خود من در لحظهء اول منکر تمام این خصوصیات می شوید ...( الان که داشتم این مطلب را می نوشتم به دوستی زنگ زدم تا اینترنت بدون فیلتر بگیرم ، چون برای کامنت گذاری و پست مطالب وبلاگم فیلتر شده ، دوستم یک ساعت قبل گفته بود که می خواهد بعد از دو روز بخوابد و من فراموشکار از خواب پراندمش ، بعد از یکی دو جمله بی ربط تذکر داد که خواب بوده و مرا با شرمندگی تنها گذاشت و این هم نمونهء دم دست بی فکری) البته قصد خودزنی ندارم وفرض هم بر اینست که گروه اناث معاصر همه در بالاترین حد شعور و آگاهیند. ولی عصبانیم که چرا تاریخ و افسانه های ما باید پر از مردهایی باشد که گول زنها را خورده اند و زنهایی که به دلایل بی مزه ای حتی ملتی را بدبخت کرده اند، از حضرت آدم، ابوسفیان واسکندر و ناصرالدین شاه گرفته تا افسانه هایی که ممکن است دروغ به نظرتان بیایند ولی قطعا ریشه ای عمیق در فرهنگ ممالک مختلف دارند .من مخالف این جملهء نیچه هستم که می گوید : " از زنان تنها با مردان سخن باید گفت " بلکه به نظر من اگر ایراداتی هست که قطعا هست باید دراین باره با خود منبع اشکال طرف شد. نیچه در همان فصل کتاب می گوید : " همه چیز زنان معماست و همه چیز اش را یک راه گشودن است که نام اش آبستنی است ! " واقعا تعداد زنانی که غایت هدفشان ازدواج و در نهایت بچه دار شدن است، کم است ؟ من تمام دوستان هم جنسم را بعد از اینکه ازدواج کردند تقریبا از دست دادم ، درحالی که دوستانی از عناصر ذکور دارم که در دوران متاهلیشان باب دوستی شروع شد و هیچ وقت هم مشکلی پیش نیامد . شاید بگویید ایراد از روابط من است . قبول ! نیچه باز هم می گوید :" زن می باید فرمان برد تا برای رویهء خود ژرفایی بیابد. نهاد زن رویه است ، لایه ای پر جنب و جوش برای آبهای کم ژرفا "
در محافل زنانه معمولا از چه چیزهایی سخن می گویند ؟ محیط های کاملا زنانهء ما مثل سفره های نذری ، استخر های شنا ( شیوهء تکامل یافتهء حمام زنانه های عمومی ) ، آرایشگاهها و ...چه جور محافلی هستند ؟ زنان ما حتی در بازگو کردن مسائل جنسی هم از زبان طنز احمقانه ای استفاده می کنند که هیچ آموزشی در پی اش نیست و جالب اینجاست که مردان حتی در صحبت کردن راجع به این مسائل هم در پی یاد گرفتن نکات جدید هستند ، قبیح تر از این هم می توانستم بگویم ؟ بله مسائل روحی به نظر من از این هم وحشتناک تر است .
" مرد را از زن هراس باید آن گاه که زن عاشق شود . چه آن گاه است که زن همه چیز را فدا می کند و هیچ چیز دیگر را در نظرش ارجی نیست و مرد را از زن هراس باید آن گاه که زن بیزار شود زیرا مرد تنها در ژرفای روان اش شریر است ، اما زن بد ذات است ! "
تا به حال به مفهوم لغت بد ذات فکر کرده ایم ؟ چرا اکثر زنها در مسائل عاطفی این جور افراط و تفریط می کنند؟ می دانید چقدر آمار سرطان سینه و رحم در ایران زیاد شده ؟ آنهایی که علت تمام بیماریها را ناشی از یک دلیل و یا عقدهء روانی می دانند عقیده دارند که زنهایی دچار سرطان سینه و رحم می شوند که در عمیق ترین جای ذهنشان بر این باورند که در زندگیشان فداکاری زیادی کرده اند ! اگر هدف زندگی خودسازی و خود شناسی ست فداکاری زیاد برای نفر دوم به هر دلیلی که باشد چه معنی می دهد ؟ عاشق شدن اگر هم منتی داشته باشد بر سر دلست نه اینکه برای طرف مقابل باشد که یا به بیزاری و تنفر بیانجامد و یا اینکه از اینور بام بیفتیم و با فداکاری ها و ایثارهای بی دلیل خود کشی کنیم . من خیلی دوست دارم ازهم جنسانم بشنوم .
می گویند تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها ! گیرم همهء اینهایی که من گفتم چرند . چرا اینهمه در مورد ما حرف و حدیث است و چرا بزرگترین کنجکاوی مردان، زنان هستند ؟ در حالی که عکس این قضیه صادق نیست . ما در صدد کشف مردان نیستیم . ما در پی به دست آوردنشان هستیم . آخ ! این لنگه دمپایی عجب دردی داره !من دوست دارم این بحث را ادامه دهم و این به شما بستگی دارد پس شاید بتوانم بگویم : ادامه دارد ...
*جمله های نیچه از کتاب چنین گفت زرتشت برداشت شده
"پسر روشن آب
لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید
آمد او را به هوا برد که برد..."
سهراب سپهری
روحت شاد امیر عزیز
نوشتنم نمی آید ، همیشه و در طول این چند سال نوشتن در اینترنت وقتی جو خاصی بر فضای جامعه حاکم می شد من عمدا می زدم به باقالی ها و در بارهء چیزهایی می نوشتم که به هیچ وجه ربطی به فضای حاکم نداشت . راستش من آنقدر ها هم بوق نیستم و اگر هم نخواهم هیچ چیز دربارهء اوضاع و احوال بشنوم ، در مقابل تحلیل های سیاسی مسافرین تاکسی ها و رانندگان و بقال و چغال که نمی توانم گوشم را بگیرم ... چند روز قبل با دوستی صحبت می کردیم و هر دو می گفتیم که رای نمی دهیم و از اینکه صفحه شناسنامه مربوط به مهر صندوق های متعدد تا همین حالا هم دیگر هیچ جای خالی ندارد پشیمان بودیم .
امروز نامه ای از یکی از دوستانم به دستم رسید که متنی را برایم نوشته بود . حیفم آمد که فقط خودم آن را بخوانم برای همین این جا می گذارمش :
درد بی درمان دموکراسی :
- "هر ملتی لایق همان دولتی است که بر او حکمرانی می کند." (ماکیاولی)
- "دموکراسی یک مفهوم انتزاعی است.باید با ایجاد دورنمایی از رضایت، شبحی از دموکراسی را برای مردم ایجاد کرد. " (پایره تو)
باز وقت یک انتخابات جدید رسید و عدم مشروعیت یا ناکارآمدی سیستم (یا هر اصطلاح دیگری شبیه آنها که حجاریان می گوید ) ، انتخاباتی که علی القاعده - مثل همه جای دنیا- باید یک چیز کاملا روزمره در راستای بقیه جریانات زندگی مردم باشد را تبدیل به یک رفراندوم تمام عیار جهت تثبیت نظام خواهد کرد. واقعا مسخره است که سیستمی بعد از 26 سال هنوز به دنبال کسب مشروعیت از طریق مشارکت عمومی در انتخابات باشد ، ظاهرا می توان عدم مشارکت مردم در حوزه های دیگر و فشار بین المللی را با یک انتخابات پرشور! فراموش کرد. باز دو سال فاصله بین دو انتخابات را به تمرین بی تفاوتی گذراندم و با رسیدن زمانش به همان دودلی همیشگی رسیده ام که چه کار کنم . دوست داشتم کلی گویی کنم اما چون مردم ایران از دیدن واژه ما ایرانی ها کهیر می زنند و برای لحظاتی شدیدا احساس مظلومیت می کنند که چرا حقوق روشنفکریشان نادیده گرفته شده و باقی قضایا ، تصمیم گرفتم راجع به خانواده خودم بنویسم :
در خانواده ما عادت جالبی وجود دارد که دوست داریم شدیدا در حوزه سیاست بحث کنیم ،آن هم درست درجاهای خیلی بی ربط . مثلا ممکن است مادر و پدربزرگ من – که قاعدتا از همه ما بیشتر سیاست زده است – سوار ماشین یک مسافرکش شده باشند - که حین رساندن آنها به مطب یک متخصص اورولوژی ، مشغول به قتل رساندن تعداد زیادی از رانندگان دیگری است که در مسیرند. دفعتا هوای بهاری تصمیم عجیبی می گیرد که بی خود و بی جهت در روزی که قرار بوده آفتابی باشد، بارانی هم بباراند و طبعا راننده مذکور مجبور می شود دستش را از پنجره بیرون کند تا کار برف پاک کن را برای ماشینش انجام بدهد که با یکی از همکاران شاخ به شاخ می شود. معنی این اتفاق این است که پدر بزرگ من به موقع به مطب دکترش نمی رسد. مادر من سریع تقصیر را گردن قانون اساسی می اندازد و با یک لحن نوستالژیک که جگر آدم را می سوزاند می گوید : چه شاهی بود!...گور به گورشده ها دق مرگش کردن! اما پدربزرگم که دنیا دیده تر از مادرم هست و خیلی چیزهای دیگر، سریع اصلاحاتی انجام می دهد : پسره بی عرضه بود. اون میراثی که اعلیحضرت رضا شاه کبیر براش گذاشته بود رو اگه از اول می دادن دست مصدق! الان ما شده بودیم مثل آلمان هیتلری! اینجوریم بارون الکی دیگه نمیومد.مگه زمان رضاشاه کبیر می شد آسمون الکی بشاشه؟(البته به نظرم خیلی واضح است که پدربزرگ من به علت تجربه کردن چندین دوره مختلف وبزرگ شدن پروستاتش کمی مسائل را باهم خلط کرده ولی قطعا شما خط فکریش را فهمیده اید.) خلاصه تجزیه تحلیلهای سیاسی خانواده ما معمولا از این دست هستند.
اما بحث مهمی که اخیرا در خانواده ما صورت گرفته انتخابات آتی است. ظاهرا طرز تفکر غالب بر خانواده فرهیخته ما عدم شرکت در انتخابات است. به نظر می رسد که ما با استفاده از روش مبارزه منفی قرار است که همه چیز را کن فیکون کنیم.
این تصمیم خیلی چیز مزخرف و بی ثمری به نظر می رسه چون از قرار معلوم خانواده من یا حافظه تاریخیشان مخدوش شده (پدربزرگ را که ملاحظه کردید) یا معنی درست مبارزه منفی را فراموش کرده اند. اساسا نمی دانم این فرهنگ از کجا وارد خانواده ما شد که همه چیز تقصیر دولت، حکومت یا نظام است. تصور شخصی من همیشه اینطور بوده که یک جامعه متشکل از یک سری آدم است که عملکرد تک تک آنها در مسیر حرکت جامعه موثر است ،پس هیچ تغییری در جامعه اتفاق نمی افتد مگر اینکه تک تک افراد خودشان را تغییر دهند. اعضای خانواده من زیاد حال و حوصله کار درست و حسابی کردن را ندارند. اصولا انجام کار سخت کمی باعث آزرده خاطرشدن منافذشان می شود .مثلا فراموش کرده اند که نهرو در دوره مبارزه منفیش ، فقط نان و شیر خورد یا ترجیح می دهند رفتار گاندی را در طول حیات سیاسیش ندیده بگیرند. پس تصمیم می گیرند ساده ترین کار را بکنند که همان کاری است که به عقل ضیا (خواننده حسنی بده ، بد سابق و رهبر اوپوزیسیون فعلی) هم رسیده: آقا تحریم می کنیم تا دهنشون سرویس شه....بعد می ریم 4 تا پژو ثبت نام می کنیم تا گرون شه و آخر سال بفروشیم و یه پولی گیرمون بیاد و به صنعت بیمار خودروی کشورمون هم بیشتر و بیشتر حال بدیم تا تعطیلی خط تولید پیکان بعد از 40 سال، تبدیل به جشن ملی شه! اما ما مبارزه منفیمون رو انجام دادیم و نشون دادیم که چقدر از اونا! بدمون میاد! ما رای نمی دیم ولی اگه پا بده می ریم تو مناقصه های نفتی شرکت می کنیم چه باک که به چاق شدن دولت کمک می کنیم ، یه پولیم پورسانت می دیم که قثط پاکت ما باز بشه. ما رای نمی دیم تا حقوق پایمال شده شهروندیمون رو زنده کنیم ولی آشغالامون رو می ریزیم تو جوب! ما رای نمی دیم تا ثابت کنیم دنبال نظام شایسته سالاریم ولی از صبح تا ساعت 11 تو محل کارمون روزنامه می خونیم و الخ. فکر کنم شما خودتان حدیث مفصل خواندید از این مجمل که چه اوضاعی به خانواده ما حاکم شده. کاش معنی مبارزه منفی را می فهمیدیم(جسارتا منظورم شما نیستید ، منظورم خودم و اعضای خانواده بی سوادم هستند ) مناسفانه تنبلی خانواده ما همیشه منتج به این شده که ساده ترین راه را انتخاب کنند ،یا انقلاب یا انفعال (بخوانید مبارزه منفی) ما اگر می خواهیم انتخاباتی را تحریم کنیم تا نتیجه ای بگیریم باید یاد بگیریم که در حوزه های دیگر هم درست عمل کنیم وگرنه برخلاف تصورمان وتبلیغات ، به..... فقهای عزیز شورای نگهبان هم نیست که اعضای خانواده من در انتخابات شرکت کنند یا نه . همین عملکرد اشتباه و منفعلانه است که 5 سال پیش هر چه توانستیم به هاشمی و عملکردش بد و بیراه گفتیم و فکر کردیم شاخ غول را شکسته ایم و حالا از ترس یک سری از آقایان دوباره پناه برده ایم به سردار سلزندگی و اگر هم بخواهیم از انفعال خارج بشویم تا چندتا زنده باد مرده باد نگوییم و 200 تا شیشه نشکنیم آرام نمی شویم.
به طور کلی .......نمی دانم.درگیر یک دور باطل شدم که اعصابم رو بدجوری خورد می کنه، تو رو چطور؟دوست داشتم یه عالمه چیزای دیگه بگم ولی هم ناراحتم میکنه...هم اینکه برای تایپ هر خط دارم 17 دقیقه وقت می ذارم!
نیک آیین مقدم
دوست عزیز
من به نوبهء خودم در سیستم بیرونی هیچ چیز راضی کننده ای نمی بینم و برای همین فکر می کنم که این جور مشارکت ها بیهوده است ، اما راستش را بخواهید همیشه بیشترین نارضایتی من هم از همین نزدیکیهای خودم بوده : از اینکه با هر جور سازنده و فروشنده که کار می کنی طرفش را اوشگول فرض می کند و می خواهد به نوعی بچاپتش ، از اینکه مردم غرغرو و منفی نگر در خیابانها و محیط های اداری حال آدم را به هم می زنند ، از اینکه از گفتن هیچ دروغی ابا ندارند ، از اینکه هرکس فقط خودش می فهمد و فکر می کند که چرا باید برای هموطنان احمقش که قدر او را نمی دانند کاری را به درستی انجام بدهد ،از اینکه هر آدمی هر چقدر قدرت و اختیار داشته باشد حالا از رئیس آفتابه گرفته تا منشی و مدیر و ... در حد قدرتش می خواهد بقیه را بچزاند، از اینکه پسرهای هم سن و سالم دو سال از بهترین سالهایشان را می گذارند که مثلا مرد بشوند و خدمت مقدس بیاموزند و در عوض تنها چیزی که نصیبشان می شود سطح بالایی از ادب و استفادهء مکرر از فحشهای خوا...است و تنفر از همه چیز و فراموشی آموخته های قبلیشان، از اینکه همه می خواهند از اینجا بروند و حالا به هر قیمتی شده و اگر دلیلش را از خیلی از آنها بپرسی فقط می گویند چون اینجا گه است و فکر نمی کنند که آنجا ها هم اگر چند ایرانی دیگر باز دور هم جمع شوند که از این هم گه تر می شود. ما مردم پر توقع و در عین حال تنبلی هستیم که همیشه ایرادهای محیط بیرونمان را می بینیم و می توانیم به راحتی چندین ساعت در موردشان بحث کنیم ولی نمی فهمیم که چطور خودمان مسئول یک عالمه از این بلاهایی هستیم که سرمان می آید . دور و بریهای خود من همه اوائل انقلاب یک خانه و یک ماشین داشتند و حالا ویلاهای متعدد و خانه های آنچنانی و چندین ماشین و ...در ضمن هیچ کدامشان هم از آن دسته آدمهایی نبودند که بگوییم " نون ریششان را خوردند " و امثالشان هم از قرار معلوم زیادست . من نمی دانم که این جور آدمها وقتی دور هم جمع می شوند و به زمین و زمان فحش می دهند واقعا از چه چیزی ناراضی هستند ؟ دوست دارند چه چیزی تغییر کند ؟ کجای کارشان گره افتاده ؟ چرا باید وقتی یک آدم ابله و پیر از اونور دنیا بگوید فلان کار را بکنید مردم حرفش را باور کنند فقط و فقط به این دلیل که آدم لامذهبی ست و در مقابل به همهء آدمهای مذهبی اینجا فحش بدهند و بعد سالی یک بار سفرهء حضرت ...بیندازند که خانوم های فامیل که همه شیک پوشند و هر کدام لباسشان در مجموع نیم متر پارچه برده است بیایند و روی مبل های استیل طلائی زشت صاحب خانه بنشینند و با بی سوادیی که در زبان عربی دارند به زور قرآن بخوانند ، چرا بعد از این همه سال از گذشت دورهء قاجار باز هم برگشتیم به جایی که مامان ها برای گل پسرهایشان توی استخرهای عمومی زن پیدا کنند و بعد هم که وصلت سر گرفت و عروس به تیپ و تاپشون زد بگویند که جوانهای این روزها خیلی بد شدند و ما ال بودیم و بل بودیم . من همجنس بازی را تایید و یا تکذیب نمی کنم اگر از روی بیماری باشد اما به نظر شما یک جامعه اگر سالم باشد باید تا این حد همجنس بازی توی آن رواج داشته باشد ؟ سیستم آموزشی ما بالکل آشغال است و برای همین هم هر نسلی که تربیت می شود از قبلی بدتر است ، پس چرا خودمان هم این کثافت را بیشتر هم می زنیم و بچه هایمان را آنقدر نفهم بار می آوریم و همه وقتشان را با کلاسهای اجق وجق پر می کنیم که یک وقت از فلانی کم نیاورد ؟ چرا سهام می خریم ، سمند می خریم ، کار دولتی می کنیم و بعد فحش می دهیم که اینجا بد است ؟ چرا هر چیزی که مثل تب می افتد به جانمان به جای اینکه تب بر بخوریم و از دسترس بقیهء مریض ها دور باشیم بیشتر خودمان را قاطی می کنیم ؟ یک روز همه می خواهند نقاش شوند و زیر دست همه توی خیابان از این تابلوهای رنگ روغن می بینی که همه شان شبیه همند و از روی نمونهء زشت تر کار استادی در طبقهء آخر بازار قائم کشیده شده اند که تازه کپی هم هست ، روز بعد روی کول همه کیف گیتار می بینی ، بعدش یوگا مد می شود و همه می گویند که می خواهند دنبال آرامش بگردند ، ...واقعا اینجور چیزها هیچ کدام به تنهایی ایرادی ندارد اگر اینقدر مدلش جوگیرانه نباشد. حالا هم همه با هم مبارزهء منفی می کنیم ...من نمی گویم برویم رای بدهیم چون خود من هم نمی خواهم این کار را بکنم ولی تو را به خدا راجع به مسائل تمیز فکر کنیم و کارهای خودمان را هم ببینیم . اگر می خواهیم ایرانی باشیم ایرانی باشیم وگرنه همه چیزمان باید به همه چیز بیاید .
روی دوچرخهء سرمه ای رنگم که می نشستم دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود ، آنقدر دور حیاط کوچک آپارتمانمان چرخ می زدم که سرم به دوران می افتاد و دوچرخه ام که مسیرش را حفظ شده بود با هن و هون می رفت و گاهی به نشانهء اعتراض زنجیر چرخ سیاه و روغنی اش را به ساق پایم می مالید تا رد سیاهی روی پایم بماند و من هم که حواسم نبود موقع رفتن به خانه با اعتراض مامان مواجه می شدم . در آن حالت دورانی همهء فکر ها از کله ام دور می شد که خیلی لذت بخش بود .بزرگتر که شدم فقط یک بار توانستم چنین تجربه ای را دوباره داشته باشم و آن هنگامی بود که خودم را توی اتاقم حبس کرده بودم و یک نوار نود دقیقه ای " قوالی " گوش می دادم وسرم به طرز عجیب و خوشایندی گیج می رفت . بعدها فهمیدم که بزرگترین لذت در لحظات بی فکری است که هر کس به نوعی خواسته یا ناخواسته آن را در چیزی جستجو می کند : مدیتیشن ، سکس ، مواد مخدر ، الکل ،موسیقی و رقص های سماع گونه و انواع مشابه آن و هم وطن های روشنفکر نمای ما هم سعی می کنند این لحظات را در چیزهایی جستجو کنند که حتما و حتما بزرگترین صدمه را به سلامتیشان وارد کند...
بعضی وقتها سرخوشی نشستن روی دوچرخهء سرمه ای رنگ را با دوستی شریک می شدم ، مثلا آن پسره ، آرش ، که همسایهء طبقهء چهارم مان بود و هر دو با هم سراشیبی تند پارکینگ را پایین می آمدیم و مثلا مسابقه می دادیم ، دوچرخهء آرش از مال من بلندتر و سریع تر بود و دسته های نیمدایره ای متمایل به سمت سرنشین داشت . بیشتر اوقات یادمان نمی آمد که قرار به مسابقه بوده و وقتی که آرش زودتر به پایین سراشیبی می رسید او را برنده اعلام نمی کردیم . یک بار هم دوچرخه هایمان را با هم عوض کردیم و از نیمه های راه من و دوچرخه به جای اینکه روی چرخهای دوچرخه پایین بیاییم با کنارهء دوچرخه و زانوی درب و داغان من پایین آمدیم .چند وقت پیش به یکی از دوست های قدیمیم که تصادفا آن موقع ها او هم همسایه مان بود، می گفتم که شاید بشود با استفاده از این شهر های مجازی مثل اورکات ، نوستالژی های کودکی را دوباره پیدا کرد . مثلا همین آرش ...را ! دوستم نیم ساعت به من خندید و گفت که اسم پسرک بابک آ...بوده و نه آرش...
دوچرخهء سرمه ای ، یک بار هم جان مرا نجات داد و آن وقتی بود که یک آقای دزد در یکی از روزهای تابستان مرا در کوچهء خلوتی صدا زد و گفت که برای تعمیر ماشینش به کمک من احتیاج دارد . من خنگ هم که فکر نکردم چه کمکی ممکن است از نیم وجب آدم بر بیاید با افتخار برای کمک به آقای در راه مانده از دوچرخه ام پیاده شدم و به سمتش رفتم ، کاپوت ماشین را بالا زده بود و مثلا مشغول کاری بود . نزدیکتر که رفتم بوی گند عرق آمیخته به بوی خطر آزارم داد و قبل از اینکه آقای دزد بخودش بیاید به سمت دوچرخه ام رفتم که فرار کنم ، مرد تا فاصله ای به دنبال من آمد و بعد هم به عنوان جملهء مثلا تشویقی چیزی گفت و کاری کرد که ترجیح می دهم خواننده خودش ابتکار به خرج دهد و حدس بزند . بعدها فهمیدم و دیدم که بیشترین بیماران جنسی را می توان در این کشور پیدا کرد ...
آن موقع ها خیابان های تهران نه تا این حد سرعت گیر داشت و نه سرعت گیر ها تا این اندازه چاق و پهن بودند . دلیلش هم این بود که ماشین های توی خیابان که عموما پژو 504 و پیکان و رنو بودند هم خیلی تعدادشان کم بود و هم اینکه به درد کورس گذاشتن نمی خوردند و هنوز جوانها خیابانهای ایران زمین و جردن و فرشته را هم کشف نکرده بودند ولی به هر حال یادم هست که من مواقعی به علت وجودی این سرعت گیرها واقف می شدم که روی دوچرخهء سرمه ای رنگم به سختی نشسته بودم و شدیدا جیش داشتم و در راه رسیدن به خانه با سرعت پا می زدم . آن موقع بود که اگر یکی از این سرعت گیرها سر راهم سبز می شد اگر از دور می دیدمش که باید سرعتم را کم می کردم و موجب دیر شدن زمان وعده با توالت می شد و اگر هم نمی دیدمش که فشار و ضربه ای که به چرخ های دوچرخه و بعد من وارد می آمد کمتر از تجربهء مرگ نبود . بعدها که توی ماشین باز هم همان وضعیت تکرار شد به این نتیجه رسیدم که این تنها کاربرد برای سرعت گیرهای خیابانهای شهری مثل ماست که مردم به جای اهمیت دادن به جلو بندی و دم و دستگاه زیر ماشینشان برایشان مهم است که فلان ماشین که چهار تا خیابان جلوتر برایشان بوق زده بود یک وقت خدای نکرده از آنها جلو نزند ...
یک تعمیرگاه دوچرخه نزدیک خانه مان بود که بعدها حتی وقتی خودم پمپ دو چرخه خریدم و دیگر به آقای مهربان نیازی نداشتم باز هم بهش سر می زدم . همیشه به پسر بچه هایی که با من توی صف تعمیر دوچرخه بودند یاد آوری می کرد که باید حق تقدم را به من بدهند چون من یک خانم هستم . من هم همیشه سعی می کردم جای نوبت خودم باشم چون در خانه یاد گرفته بودم که زن و مرد به خاطر این چیزها نه تنها متفاوت نمی شوند بلکه این فقط باعث می شود زن را موجودی ضعیف تصور کنند و هم اینکه تحمل کتک خوردن از پسرهای توی صف را بیرون از محیط تعمیرگاه نداشتم ، با اینحال از آقای تعمیرکار خیلی خوشم می آمد و یک بار هم که گفت دختر ندارد و من مثل دخترش هستم کلی ذوق کردم . بعدها دیدم که مردممان فقط گاهی به زنهای حامله و خیلی پیر حق تقدم و احترام می دهند و اگر عناصر اناث پشت فرمان می نشینند باید انواع و اقسام فحش های خواهر و مادر با درجات متفاوت را یاد بگیرند تا در مواقع لزوم استفاده کنند و بر عقیده ام مصمم شدم که احترامی که همیشه برای جنس من وجود دارد بیشتر از نوع ترحم و نگاه به مظلوم و یا ضعیف تر است که بهتر است نباشد...
" زندگی به راستی تاریکی ست، مگر آنکه شوقی باشد
و شوق همیشه کورست ، مگر آنکه دانشی باشد
و دانش همیشه بیهوده است ، مگر آنکه کاری باشد
و کار همیشه تهی ست ، مگر آنکه مهری باشد ..."
جبران خلیل جبران
" هرکس به خیالی خوش ، این مومن و آن کافر
این معجزه می بیند ، آن صحنهء یک ساحر
این بستهء تحقیق است ، آن بند خیالاتش
این گونه شد این شاعر ، آن گونه شد آن شاعر
..."
محمد شریف سعیدی
برای تو دوست عزیز افغان و آرزوی شادی و سعادت برای همهء هموطنانت . امید است تا فارسی مادریتان در سرزمین ما گم نشده سرزمینتان را در صلح ببینید.
رابرت رو یادتونه ؟ آقایی که دلش نمی خواست آدم بزرگ باشد، موقع خوردن صبحانه کراواتش توی فنجان قهوه می رفت ، دستهایش را در جیب های شلوارش می کرد و خیلی سر به هوا راه می رفت ... یکی از چیزهای بیشماری که برای بچه ها نمایش داده می شد ولی فقط بزرگترها می فهمیدندش و قدرش را می دانستند و من امروز نا خود آگاه به یادش افتادم و طبق معمول قضیهء سررشتهء افکار که در ظاهر بی ربطند به اینجا رسیدم :
کمتر آدمی را دیده ام که دنیای بچه ها جذبش نکند، وقتی یک بچه می بیند صدایش را به طرز مضحکی بچگانه نکند، انگار که شیء نایابی دیده به سمت بچهء بدبخت هجوم نبرد ، اگر بچه ای مهمان خانه شان باشد تمام وسایلی را که برای خودش نوستالژی دارد و یا به نوعی بشود با آنها بازی کرد در دسترس بچه قرار ندهد، در مقابل همه نوع شیطنت و خرابکاری بچه آرامشش را حفظ نکند و ...و...
برعکس قضیه هم خیلی جالب و در عین حال دردناک است و آن هم عکس العمل بچه هاست. آنها بر خلاف ما اصلا حس میانه ای ندارند ( که به واقع در طبیعت هم همچین چیزی وجود ندارد ) و دو جورممکن است برخورد کنند ، اگر از حس غریبی بگذریم یا از این موجود آدم گنده خوششان می آید و یا ...و وقتی هم که بدشان بیاید یا بنای گریه را سر می دهند ولب و لوچه شان را عین یک خط زیگزاکی می کنند و یا خودشان را عین یک چوب خشک و کمی متمایل به عقب نگه می دارند تا طرف حتی نتواند بغلشان کند . راستش را بخواهید عقیده من اینست که برخورد بچه ها با ما خیلی درونی و حسی است تا جایی که اگر جایی یک بچهء نرمال ( غیر عقده ای و بدون وجود افسردگی ...) پیدا کردید که با کسی غریبی هم نمی کرد می توانید از او به عنوان یک تستر ( با کسر هر دو ت ) یا سنجش خوبی و بدی آدم های دور و برتان و حتی خودتان استفاده کنید . بچه ها و حتی حیوانات آن چیزهایی را که درون ما هست و یا بوده و گم شده و به همین خاطر می خواهیم که آدم بزرگ نباشیم و یا بوده و ما با بدترین شکل ممکن له و لورده اش کرده ایم را تشخیص می دهند و اصلا فقط همانها را می بینند .تازه اگر بچه با شما حال کرد و حاضر شد شما را به عنوان همبازی موقت بپذیرد باز هم باید مواظب کردارتان و حتی فکرهایی که از سرتان می گذرد باشید .اگر با مامان بچه رودربایستی داشته باشید ولی کیف خود را برای بازی به بچه بدهید و دائم نگران باشید که مداد لب گران قیمتتان را پیدا نکند ، مطمئن باشید کودک با سرعت هرچه تمام یک نقاشی خوشگل با آن مداد لب توی دفترچهء یادداشتتان می کشد . اگر کودک را برای گردش به اطراف خانه ببرید و بعد او چیزی بخواهد که از دسترسش دور کنید و یا خیلی آرام بهش بگوئید که نمی تواند با آن چیز بازی کند ، مطمئن باشید چنان گریهء دلخراشی سر می دهد که همه سر می رسند و فکر می کنند که بچه را کتک زده اید که اینجور گریه می کند ، اگر بچه ای را به شما بسپرند و شما خیلی کار داشته باشید ولی باز هم به دلیل آداب اجتماعی مسئولیتش را بپذیرید و بعد بخواهید سر او را گرم کنید تا به زندگیتان برسید مطمئن باشید هر لحظه صدایتان می کند و چیزی از شما می خواهد و اگر باز هم با بی توجهی رو به رو شود کاری می کند تا وقتی مادرو پدرش سراغش آمدند اولین چیزی را که ببینند یک جای باد کرده بالای پیشانی و یا زخم زانویش باشد ...
ما آدم بزرگها توی برخوردهای اجتماعی و یا روابط شغلیمان روزی هزار بار مراعات می کنیم و یا به خاطر رودربایستی ، ادب ، کم رویی ، گیر بودن کارمان پیش طرف ، روابط پیچیدهء مالی و هزار چیز کوفتی دیگر حس های بدمان را مخفی می کنیم و نمی گذاریم طرف بفهمد که چقدر در آن لحظه که توی صورتش می خندیم می خواهیم که سر به تنش نباشد و چقدر وقتی می گوییم " قربان شما " ، بدترین فحشهای خواهر مادر را توی دلمان بهش می گوییم و این کینه های جمع شده و حس های بد به ظاهر کوچک تا چه حد جاهای دیگری از زندگیمان را خراب می کند و می تواند روی روابطمان حتی با آدمهایی که دوستشان داریم تاثیر بگذارد و چیزی را به اسم عقده درست کند . باور کنید عقده ای بودن ، کینه ای بودن ، ترسو بودن ، حقیر بودن ، ضعیف بودن ، بدجنس بودن و هزار تا صفت بد و کثیف دیگر که در ظاهر خیلی دور از شخصیت بزرگ منش ، با اعتماد به نفس ، با عزت نفس ، و قوی ما پرسه می زنند خیلی خیلی نزدیک تر از این حرفها هستند . این روشن نبودن روابط بین آدمها و محدودهء این روابط و نوع رفتاری که هر رابطه ایجاد می کند از بدترین خصوصیات ما ایرانی هاست ( خودم هم ایرانی ام به خدا ! ) همهء ما آدم بزرگها چیزهای زیادی را طی روند کثیف این زندگی از کودکیمان تا به حال از دست داده ا یم و خیلی از این محافظه کاریهای افراطی ما ناشی از همین از دست دادن ها و تجربه های دردناک است که زندگی به زور به خورد ما داده ولی این را هم می دانم که برای آنکه چیزی را وارد زندگیت کنی کافی ست تصور کنی که از پیش از آن تو بوده ، پس بدست آوردن دوبارهء چیزهایی که واقعا از آن ما و شخصیت ما بوده نباید آنقدرها سخت باشد .
توی تاکسی نشسته اید و نا خود آگاه بعضی از حرفهای دوتا خانم کنار دستیتان را می شنوید. یکی از آنها رو به دیگری می گوید :
_ این قازقالکهایی که ایندفعه خواهر شوهرم برام آورده خیلی جنسشون خوبه!
و همصحبتش بدون توجه به چشمهای گشاد شما می گوید :
_ خوش به حالت ازش می پرسی که از کجا خریدتشون ؟
و تو فکر می کنی که این قازقالک چیه که این دو نفر اینقدر عادی راجع به آن حرف می زنند و تو حتی اسمش را هم نشنیدی. فردای آن روز توی پیاده روی خیابان انقلاب ( یا یک جای دیگری شبیه وبلاگ من ...) راه می روید و انواع و اقسام سر و صداها دور و برتان را پر کرده است.بوق ماشین ها، کوپن، بن خریداریم! ، راننده هایی که مسیرشان را اعلام می کنند و همه شان هم دو نفر را بیشتر نمی خواهند تا ماشین پر شود و اگر بخواهی سوار شوی می بینی که ماشین خالی خالی ست...، فروش کتابهای کنکور و ...در این میان فریاد یک دستفروش که داد می زند:
_ قازقالک قازقالک ! بدو بدو ارزونتر از همه جا...
و تو هرچه گردن می کشی متوجه نمی شوی که توی بساطش چی می فروشد و هجوم جمعیت از آنجا دورت می کند. عصر همانروز توی اتاقت نشستی و مشغول کار هستی ، مامان مشغول تماشای تلویزیون است . گویندهء اخبار می گوید :
_ پزشکان سوئدی با تحقیق بر روی قازقالک کشف کرده اند که مصرف این ماده ضد سرطان است ...
حتما تا به حال مشابه این اتفاق برایتان زیاد پیش آمده که وقتی به وجود چیزی برای اولین بارآگاهی پیدا می کنید، تا چند وقت متناوبا نام آن را بشنوید و یا در موردش بیشتر بدانید . حتی از آدمهایی که به فالگیر و این جور چیزها اعتقاد دارند مشابه این جملات را شنیده اید که :
_ خیلی راست می گفت ...گفت دوست پسرم بهم زنگ می زنه و آشتی می کنه، اونم فرداش زنگ زد...
_ فالگیره خیلی توپ بود ...گفت می ری مسافرت . من یک هفته بعدش رفتم ...
_ ...
وقوع این جور چیزها ممکن است برای بعضی ها عجیب باشد ولی واقعیت اینست که این " آگاهی " به عنوان یک حجم از شعور، وقتی متوجه تمرکز و یا انرژی روی خودش می شود، انگار بیشتر دور و بر آدم پرسه می زند. شاید صحبت کردن راجع به اینگونه مسائل ( دوست ندارم بگم متافیزیکی ! حرفیه؟ ) به روش فیزیکی اشتباه باشد ولی قضیه اینست که وقتی چیزی هنوز از طرف آدمها پذیرفته شده نیست ، اسباب و وسایل تشریح و توضیحش هم هنوز کشف نشده ...بگذریم ! برای همین تمرکز روی آگاهی و تاثیراتش است که ما انسانهای اکثرا مازوخیست، وقتی ناراحتیم و مشکلی داریم ،هی بیشتر توی مشکلمان حل می شویم و ناراحت تر می شویم ، اگر فکر کنیم که بدبختیم هی بدبخت تر می شویم، اگر از تنهایی رنج ببریم تنهاتر می شویم و ...
شاید اگر کمی به این جور چیزها معتقد باشیم، بد نباشد که روزها ساعات جداگانه ای را به فکر کردن اختصاص بدهیم و به این فکرها جهت بدهیم . اینجوری شاید خیلی از مشکلاتمان حل شود و خیلی از چیزها دیگر به نظرمان مشکل نیاید ...راستش را بخواهید این متن را بیشتر من باب نصیحت به خودم نوشتم ، شاید برای اینکه تاکید بر روی چیزهایی که از ذهنم می گذرد به صورت مکتوب و جایی که خیلی ها بخوانندش، بر میزان آگاهی و تاثیر آن چیزها توی کلهء خودم بیفزاید...
چند دقیقه ای ست که بالای سر این بچه های سبزه رو ایستاده ام و نگاهشان می کنم. هرکدام یک لیوان رنگ و یک قلم مو دستشان است و مشغول نقاشی روی آسفالت یکی از خیابانهای شهر کرمان هستند.
اینجا، اولین جشنواره بین المللی کتاب کودک و نوجوان است.و من هم جزو تیمی هستم که قرار است هرروز بولتن جشنواره را تهیه کند.
امروز دو طرف خیابان مجاورجشنواره را بند آورده اند، به هر کدام از بچه ها یک رنگ و قلم مو دادند و بهشان گفته اند ، با موضوع پرواز نقاشی بکشند.
یکی از بچه ها ، خانه ای را با رنگ زرد کشیده است و رنگش تمام شده ( حالا پرواز از کجای خانه قرار است در بیاید خدا داند...) کمی آنطرف تر یک لیوان رنگ قرمز روی زمین ریخته ، بهش پیشنهاد می دهم که از آن رنگ استفاده کند. با لب ورچیده و لهجهء شیرین کرمانی می گوید: آخه نصفش زرده !می گویم : عیب نداره ! رنگی رنگی که خوشگلتره ...با خوشحالی به سمت قرمز می رود و بعد تمام سقف خانه را قرمز می کند!
پرنده توی قفس، آدم های بالدار، پرنده های بزرگ در کنار خانه های کوچک، پروانه و ...تمام خیابان رنگی ست. رنگهایشان را با هم عوض می کنند تا نقاشیشان یک رنگ نباشد و به هم لبخند می زنند . نگاهشان که می کنم ، شادی را توی صورتشان نمی بینم .اگر خیلی دقیق شوی در عمیق ترین جای چشمانشان می توان چیزی یافت ، اما اکثرا غم عجیبی توی نگاهشان است. شاید کسانی را در زلزلهء بم و یا زرند از دست داده باشند ...و بعضی هایشان هم بهت غریبی دارند، انگار که از این توجه ناگهانی به " کودک " دچار شگفتی باشند.
پایم را به زمین می کشم تا رنگهای کف کفشم پاک شود و به سمت محل اسقرارمان( دفتر تحریریه ) می روم . طبقه سوم یک سینما که سالن بزرگی ست درکنار اتاق آلفردو ( آپاراتچی سینما پارادیزو) . با این تفاوت که به جای فیلمهای رومنس ، فقط " یوسف مصر" نشان می دهد . هرروز قبل از تعطیلی سینما و بین دو سانس نمایش فیلم، صدای ایرج بسطامی پخش می شود که اگر بم نبود و زلزلهء بم ، هیچ وقت یادی از او نمی شد . بعد از تعطیلی هم صدای کیبور و تایپ مداوم شنیده می شود که تا صبح موسیقی متن مان است. یک روز از جشنواره هم به بچه های بم اختصاص دارد، بچه هایی که با وجود آنهمه کمک مالی، هنوز در کانکس ها زندگی می کنند و درس می خوانند.
نیمه شب است، روی پله های اتاق آلفردوی کرمانی نشستم و فکر می کنم . به بچه های بم و زرند، به بچه های مدرسه سفیلان که در آتش سوخت ، بچه های رشت که خانه و مدرسه شان دراثر بارش برف خراب شد، بچه هایی که پدر و مادرشان را در آتش سوزی مسجد ارگ از دست دادند، به بچه های ایرانی ، نه آن عدهء کمی که در رفاه زندگی می کنند ، سالی چند سفر خارجی می روند تا یادشان برود که ایرانی اند و همهء تکنولوژی در خدمت شادی آنهاست . به آن عده زیادی فکر می کنم که محکومند ایرانی به دنیا بیایند و شاید هم یک روز قربانی حماقتهای آدم بزرگها شوند.
آرزو می کنم سال خوبی برای همهء بچه های ایرانی باشد و این یعنی اینکه : خدا کند آدم بزرگها حماقت نکنند ، خدا کند بلاهای طبیعی نیاید که غم بزرگتر مال بچه هاست و خدا کند بچه ها شاد باشند که شادی آنها مسری ست !
عازم یک سفر چند روزه ( به کرمان ) هستم و طبق معمول که قبل از مسافرت ها حالم خوب نیست ، الان هم حس بدی دارم . همیشه موقع تجزیه و تحلیل احساسات و عواطف خودم که می شود بیش از پیش به ضعف هایم پی می برم و برای همین دست از تجزیه و تحلیل برمی دارم و به جای آن سعی می کنم با حال بدم یک جوری کنار بیایم . ولی الان که سعی می کنم این قسمت از مغزم را بشکافم و جملات بدون ویرایشم را به اینجا منتقل کنم حس رو راستی ام با خودم غلیان کرده و برای همین هم می نویسمش تا بعدها سند مکتوب برای ارائه به دادگاه داشته باشم . راستش از بچگی بدترین اتفاقات زندگیم در سفرها رخ داده است : ( تصادف ، کشف و شهودهای ضد حال ، تنهایی های بی لذت ، جدایی و ...) ولی خوب که فکر می کنم می بینم دلیلش این نیست ، یعنی اگر هم باشد جزء کوچکی ست . با اینکه این دوست عزیزایرانیمان نظرش در مورد سفر بسیار مثبت است ( بسیار سفر باید ، تا پخته شود خامی ...) ولی من همیشه قبل از سفرها حسی تاریک دارم . تاریکی که به زحمت می تواند خامی چون من را پخته کند و دلیلش هم نبود شوق است . شوقی که اگر هم باشد کور است چرا که به خاطر انتظار کشیدن برای ندیده هایی ست که دیدنشان به هیچ نمی ارزد . مگر آنکه دلیل انتظار مهر باشد ، که مهر هم چند وقتی ست جزء نیافتنی هاست . و من یکی ترجیح می دهم مهر را در خانهء خودم و در درونم بجویم . تصور اینکه این عشق و مهر از آن من بوده ، پس تنها با پاک کردن لایه های روی آن که مثل جرم اضافه می مانند می توان آن را دوباره وارد زندگی کرد و خلاصه اینکه حوصلهء تغییر موضع ، حتی اگر فقط فیزیکی باشد را هم ندارم..
امان از این باران ، امان از بوی عید امان از گذشت سالها که تا وقتی بهار نیاید نمی بینیمشان و امان از سفر که خواب زمستانی مرا بر هم می زنند .
من آدم خوبی هستم و خواهم بود ، این را صادقانه قول می دهم ، به شرط اینکه غم نان بگذارد !
دیشب ( شب برفی تهران ) به همراه مادرم برای بدرقهء یکی ازاعضای فامیل به فرودگاه رفته بودیم . موقع برگشتن بیشتر آدم ها به خاطر هوا وسیلهء شخصی نداشتند و جلوی کیوسک کرایهء تاکسی فرودگاه صف عظیمی تشکیل داده بودند ، تا اینکه جیغ آقای مسئول در آمد که : ملت ! ماشین نداریم !
من به مامانم می گفتم : مادر جان ، بیا و از خر شیطان پایین بیا و با همین ماشین های معمولی برویم . کلی اصرار کردم تا بالاخره مامان راضی شد که این ماشین های معمولی ما را نخواهند دزدید و بعد هم من به جای راننده قول دادم که لیز هم نخوریم !
وقتی سراغ یکی از آنها رفتم که مسیر را طی کنم ، آقای راننده با شنیدن مسیر که اتفاقا زیاد هم دور نبود قیمت 20 هزار تومان را اعلام کرد و موجب شد من نه تنها دچار سوت زدگی مخ بشوم بلکه تصمیم بگیرم که حرفهء نا مقدس خودم را رها کرده به این شغل مقدس بپردازم ...
من مدت زیادی ( به نسبت خودم ) اینجاها نبودم ، یعنی که یک دفعه از یک نویسندهء غیر حرفه ای ( وبلاگ نویس ) ، یک نقاش خیلی پاره وقت و یک فیلم بین تمام وقت تبدیل شدم به یک دختر! نیمه وقت و یک بیزنس من تمام وقت ...حتی کامپیوترم را بردم دفتر کارم و شبها که خسته به خانه می آمدم فقط می توانستم بخوابم ! راستش کم کم داشتم دچار تهوع از زندگی می شدم نه به خاطر اینکه احساس کنم چیز خاصی را از دست داده ام بلکه بیشتر به این دلیل که با اینگونه زندگی هیچ چیز خاصی جز پول به دست نمی آید .
بدترین قسمت قضیه این بود که یک عالمه از تصورات ذهنی من در مورد آدمها کاملا به هم ریخت و من که فکر می کردم ضعف بزرگ بیشتر آدمها در روابط اجتماعی و درک از زندگی و تلاش برای خوب بودن است دیدم که بزرگترین ضعف بیشتر آدمها در برابر پول است . راستش برای خود من پول هیچ وقت مقصود نبوده و بالطبع توانایی به دست آوردن و حفظش را هم ندارم ، کار برایم تفریح است و اگر زندگیم از این مدار خارج شود مثل همین الان گه گیجه می گیرم .
ما در جایی زندگی می کنیم که اقتصاد وجود ندارد ، بلکه قمار وجود دارد . حالا وقتی خود ما هم به روابط قمار گونه مان در مورد کسب پول دامن بزنیم همه چیز به تدریج کثیف می شود و اینگونه کثافات به راحتی از زندگی و روح آدم پاک نمی شود .ما آدمها وقتی در مورد پول در آوردن ، ضرب المثل هایی مثل " حساب حساب است ، کاکا برادر " را می سازیم واقعا موضع خودمان را مشخص می کنیم . من نمی گویم بی حساب کتاب باشیم ولی متاسفانه وقتی پای پول وسط می آید ، روابط انسانی ، راستگویی ، برادری و ...همه چیز فدا می شود و فکر نمی کنیم که این آدمی که داریم اینجور در موردش بر خورد می کنیم و " آس " مان را برایش رو می کنیم ، ممکن است در جای دیگری به جز روابط اقتصادی باز هم در زندگی ما باشد و آن موقع او " آس " رو کند .
آدمهای تقریبا مذهبی ما ، که به نظر من هر چیز را انکار کنند این یکی واقعا در عمقی ترین جاهای ذهنشان نقش بسته ، در همهء موارد شیطان را خیلی بهتر از خدا به یاد دارند ولی در مورد پول خدا و شیطان هم احتمالا به رقبای مالی تبدیل می شوند و یا به کل فراموش می شوند ، که هر دو نادیده گرفته می شوند . ترس از شیطان در همهء موارد و خصوصا در این مورد ابلهانه است ، چرا که شیطان چیزی ست که ما هرگز ندیده ایم و نخواهیم دید . شیطان وجود ندارد . اما همهء ما خدا را دیده ایم ، حتی اگر لحظات کمی بوده باشد و من می دانم : جایی که قمارکثیف هست ، خدا نیست !
توجه توجه : این مطلب بسیار چیپ و در پیت است . آنهایی که حس روشنفکرانه شان و توقعشان از عاقلانه خدشه دار می شود لطفا نخوانند .
مدتی از به هم خوردن آخرین رابطهء عاطفی اش می گذرد ، رابطه ای که در زمان خودش از آن به عشق تعبیر می شده ولی الان یا به دلیل حس اینکه %9? خیلی غیر سازنده است و ممکن است باعث شود ساعتها بیکار و بدون انرژی بنشیند و به عکس طرف یا یک یادگاری احمقانه که از او دارد نگاه کند بدون اینکه هیچ کار مثبتی انجام دهد و هی فکر کند که اطرافیان چقدر بیشعورند که از اوکه شکست خورده در عشق است توقع سازندگی دارند. یک خلال دندان ماتیکی را در دستش می چرخاند و فکر می کند که آن روز خاطره انگیزی که با هم آن شام عاشقانه را صرف می کردند ، طرف این خلال دندان را بعد از غ؛? عاشق شده بوده از دست خودش هم تا مدتها عصبانی می ماند و چون معمولا آدمها عصبانیت از خودشان را سر خودشان خالی نمی کنند . پس اطرافیان باید چوب این پشیمانی را بخورند . و اینکه این مار احمق که خودش بوده چرا عاشق یک شیلنگ شده و همیشه هم فکر می کرده که عجب چیزی تور کرده و مار به این خوش خط و خالی پیدا کرده ، بعد حالا بخواهد از شیلنگ متنفر باشد واقعا بی انصافی نسبت به هر دو طرف است . بهتراست پایه باشد گذشته خودش را لDB?ن راه حل چون ترجیحا باید سریع و تا قبل از اینکه طرف مقابل این کاررا انجام بدهد انجام بشود معمولابیشتر ازیک حجم قهوه ای بزرگ از نتیجه اش باقی نمی ماند .گاهی هم سعی می کند با بد گفتن از طرف در محافل ادبی ، اجتماعی ، فرهنگی دل خودش را خنک کند ودر عین حال انتقامش را هم بگیرد . ولی اگر تصمیم بگیرد تحقق بخش ضرب المثل " دیگی که برای من نجوشه ، سر سگ توش بجوشه " نباشد خدا را بیشتر خوش میاید که این ضرب المثل های غیر انیچ مردی ارتباط برقرار نخواهد کرد . دختری که عاشق فوتبالیست موبوری می شود که زن و سه بچه دارد و پوستر های لوله شده اش را زیر تختش قایم می کند ، یک روز هم یک توپ فوتبال می خرد و پست می کند که معشوق موبور برایش امضا کند و هر روز که زنگ خانه شان به صدا در می آید از تصور اینکه پستچی توپ امضا شده اش را برگردانده قلبش می تپد ...
اگر او هم سعی کند معشوق سابق را با همان خصوصیات واقعی در یکی از این جاها بنشاند ، می داند که ه%D
"عشق در جايي ست که پيدايش مي کني . فکر مي کنم احمقانه است که آدم دنبال عشق بگردد . و به گمانم اغلب مي تواند زيان آور هم باشد .
آرزو مي کنم آن هايي که مجبورند به طور قراردادي عاشق همديگر باشند ،وقتي دعواشان مي شود به يکديگر بگويند : خواهش مي کنم ، يک کمي از عشق کم کن و يک کمي به محبت معمولي اضافه کن . "
( اسلپ استيک - کرت ونه گات )
وحي شبانه :
توي جامعه اي زندگي مي كنيم كه همه چيز را زود فراموش مي كنيم.. مثل زلزله بم.. شهري كه در 12 ثانيه ويران شد و آدم هايي كه زير آوارها مدفون شدند با همه عشق ها و تعلقاتشان.. بايد ياد مي گرفتيم كه زندگي همين يك دم است.. و آن را غنيمت شمريم. شايد تا لحظه اي ديگر ما هم نباشيم.. كسي چه مي داند.. گاهي دوست داشتن و گفتن اينكه دوستت دارم را از هم دريغ مي كنيم.. اگر به كسي بگوييم دوستت دارم.. فوري مي پرسد منظورت چيست؟!!... دنبال چه هستي؟... بعد بايد اثبات كنيم كه بابا قصد بدي در كار نيست... فقط دوستت دارم!!.. من مي گويم همين دوست داشتن ها را غنيمت بشمريم ... عاشقي پيشكشمان!... عشق تحمل و صبر مي خواهد... .... البته گاهي ما عشمان را هم احتكار مي كنيم!! ... و اجازه ظهورش را نمي دهيم.. در حاليكه عشق با ظهورش فزوني مي يابد.. عشقمان را به انسان ها به طبيعت .. به كودكان هديه دهيم.. از كودكان ياد بگيريم كه بي قضاوت و ساده عشق و محبتشان را ابراز مي كنند...
بوسه :
...برگیر و بنوشان غم این تازه گناه / کاندر صف ما جان کشی از بهر رفیق است .
سالاد :
پیدا کردن عشق مهم نیست پرورش دادن اون مهمه... بازم میگم دوست داشتن سخت تر از دوست داشته شدنه
دختر کولی :
ما را همان محبت معمولي بس
همایون:
..... عشق این جاست، در اکنون ما حاضر است، در همین لحظه. چیزی نیست که پس از مرگ نزد ما بیاید. بر عکس اگر اکنون به دنبالش نگردیم و تمرینش نکنیم، با گذر زمان کمترین فرصتها را برای آموختن و ورزیدنش خواهیم داشت."
"...... به دنبال عشق، به دنبال این لحظه ی جاودانه بروید، به دنبال یگانه چیزی که تا هنگامی که نوع بشر به پایان روزگار خود برسد، باقی میماند."
( پائولو کوئلیو )
صفر تردید :
عشق را جستجو کردیم در شهرها و خانه؛ آن را یافتیم در بیابان خدا...
شقايق :
خيلي ها سعي مي كنن عشق و محبتشون رو كتمان كنن اما چشماشون چي ميشه؟
آنانیتا :
Love is a sweet illusion
مطقییر :
جالبه که همه در وجودش اتفاق نظر دارن. حتی بدون کوچکترین شک!
ستاره ای سرگردان :
...نمي دانم چه بگويم..واقعا نمي دانم..واين تنها ندانسته اي است كه از ندانستنش شادمانم!
مردی زیر باران :
چقدر این جمله زیباست که ما حتی دوست داشتن را هم احتکار میکنيم و اجازه بروز و ظهور به اون نمیديم. چقدر خوب بود اگه در مورد دوستی و محبت بده و بستان های روزمره را کنار میذاشتیم. ایکاش میتونستیم بیدریغ و چشمداشت دوست داشتن را به هم هدیه کنیم و ایکاش از هدیه گرفتن نمیترسیدیم. ایکاش وقار و شخصیت را کوری و کری در مقابل زیباییهای زندگی معنی نکرده بودیم. ایکاش میشد قبل از اینکه زلزله خانمانمون را زیر و رو کنه عشقهای تلانبار شده در دلمون را بیرون میريختيم.
به بهانه این مطلب لیلا صدها "دوستت دارم" و صدها "دوستم داری؟" فریاد خواهم زد
اهورا :
گفتی عشق رو با چه طائی می نویسن ؟
.
.
.
فردا شب برنامه " طلوع ماه " رو ببینید . (کانال 1 ساعت 11 ) مصاحبه با هادی میرمیران یکی از بزرگترین استادان معماری و برجسته ترینشونه !
( این ساعت 10 سه شنبه 8 دی نوشته شده )
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود/تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت/ تدبیر ما به دست شراب دو ساله بود
آن نافهء مراد که می خواستم ز بخت / در چین بت آن مشکین کلاله بود
از دست برده بود خمار غمم سحر / دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
بر آستان میکده خون می خورم مدام / روزی ما ز خوان کرم این نواله بود
هرکو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید / در رهگذر باد نگهبان لاله بود
بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح / آن دم که کار مرغ چمن آه و ناله بود
آتش فکند در دل مرغان نسیم باغ / زان داغ سر به مهر که بر جان لاله بود
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه/یک بیت از آن قصیده به از صد رساله بود
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود
روز و روزگارتون خوش
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود/تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت/ تدبیر ما به دست شراب دو ساله بود
آن نافهء مراد که می خواستم ز بخت / در چین بت آن مشکین کلاله بود
از دست برده بود خمار غمم سحر / دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
بر آستان میکده خون می خورم مدام / روزی ما ز خوان کرم این نواله بود
هرکو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید / در رهگذر باد نگهبان لاله بود
بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح / آن دم که کار مرغ چمن آه و ناله بود
آتش فکند در دل مرغان نسیم باغ / زان داغ سر به مهر که بر جان لاله بود
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه/یک بیت از آن قصیده به از صد رساله بود
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود
روز و روزگارتون خوش
هوای قدم زدن ابریست ، اینجا باران می بارد ...دوست خوبم بیا اینبار که به مهمانی کوچه ها رفتیم قدر پاهایمان را بیشتر بدانیم که ما را می برند تا انتهای گفتگو ...سلامت را به کلاغها می رسانم و اگر آنطرفها آمدم یک ، دو چند کلاغ قار قاری برایت به سوغات می آورم . هدیهء تولدت را بپذیردوست عزیزو بزرگ من !
راست گفته بودی دوست خوبم ! ترک بعضی عادتها از زندگی کردن هم سخت تر است . من همهء آن آدمها را خلق می کنم و بعد می گذارم تا ذره ذره از من بنوشند و بعد هم اگر نباشند ، دلتنگشان می شوم ...فقط باید مواظب باشم تا آن گاز کوچولو اتفاق نیفتاده و من هم دراکولا نشدم ، باید مواظب باشم .. می دانم که روزهای تولدت زیاد است ولی تولد تقویمی ات مبارک !
آنقدر بین تقدم و تاخر این تبریک ها و این تسلیت چرخ زدم تا آخر خواستم که اینطور بنویسمش ، تا رعایت تقدم و تاخر زندگی هم شده باشد ...گو اینکه زندگی رعایت ما را نمی کند :
نهنگی هم بر آرد سر خورد آن آب دریا را / چنان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون ...به همین سادگی می آییم ، خیلی خیلی سخت می مانیم و چه ساده تر می رویم و سخت تر می مانیم که چه کنیم با جای خالی عزیزترینهایمان ...دوست عزیزم ، گوشه ای از آن اتاق تنهایی ات را به ما بده تا توی کنجش بنشینیم و برایت آرامش بخواهیم ، من هم نمی دانم از کی یا کجا ؟ ولی می دانم که پیدا می شود ، چه خدایی باشد چه نباشد جایی هست که برای پر کردن این " چه دانم ها " آرامش بفروشند ... تسلیت من را بپذیر بانوی بزرگ تنهایی ها !
پیرو کسب چند لقمه نان حلال برای روزی خانوم بچه ها چند روزی را قرار است در بیابانهای اردکان به سر ببرم ...اگر بر نگشتم حلالم کنین :)
متن زیر قسمت اول یا شاید پیش در آمد بحث و مطلب بعدی ست :
ای فرزند : اگر در آن جهان چیزی خورده ای به من باز گو . زیرا که اگر دهان به خوردنی نیالوده باشی ، می توانی پهلوی من و زئوس پدر بزرگت زیسته و نزد همه خدایان جاوید و محترم باشی . لیکن اگر چیزی خورده باشی بایستی دوباره به همان طبقات سفلای زیر زمینی باز گردی و چهار ماه در هر سال در آنجا مسکن گزینی تا اینکه از روی زمین شکوفه ها شکفته و گلهای معطر بهاری جهان را خوشبو کردند تو از آن دنیای ظلمات غبار آلود سفلی باز گردی و نزد ما آئی و مایهء شگفتی خدایان و آدمیان شوی .
سرودی باقی مانده از قرن هفتم پیش از میلاد مربوط به دمیتر( مادر زمین ) و دختر دوشیزه اش پرسفون
در چرخ ادوار وجود و دولاب مراتب حیات ، سامسارا هرچیز پسندیده و هر کار مطلوبی را که انسان بدان راغب است اثری و انفعالی در روح او ایجاد می کند که چون بار دیگر بر روی کرهء عرض باز آمد آن اثرات الزاما به او تعلق می گیرد . از این دولاب وجود آدمی بیچاره و ناتوان مانند وزغی که در تک چاه خشکی فرو افتاده باشد دستخوش سرنوشت خود اوست .
نقل از یکی از اوپانیشادها
روح که از لوث ماده نجات یافته نه بزرگ است و نه کوچک ...نه سنگین است و نه سبک ، منزه از جسم و بیرون از زحمت بعث و رنج رستاخیز . خارج از تماس با مادیات و مبری از جنسیت ذکور و اناث . ولی با همهء اینها این روح دارای ادراک و علم است و شبه و نظیری برای این حالت روح نمی توان قیاس کرد .
برگرفته از یکی از متون جینیزم ( مذهب ریاضت )
من در باب خدمت عالم و ازلیت جهان توضیحی نداده و همچنین در باب محدودیت و تناهی وجود تفسیری نکرده ام و در باب وحدت روح و جسم سخنی نگفته ام و از بقاء روح بعد از وصول به درجه کمال بیانی ننموده ام . در عوض ماهیت شقاوت و ضلالت و اصل و سبب آن و طریقه نجات از آن را شرح و توضیح دادم . زیرا انسان باید نیروی میل نفسانی و شهوت و غضب را بشناسد و آن را در قبضه اختیار خود در آورد تا از آن هوا و امیال یا فلسفه و علم ( صوری ) نجات یافته ، به نیروانا واصل گردد .
ازتعالیم بودا
جزایر ژاپن آفریدهء خاص خدایان است . در ابتدا عالم وجود به صورتی آشفته در هم آمیخته بودو در طول ایام آسمان و بحر محیط از یکدیگر جدا گشتند و خدایان چند در کیهانی مه آلود و مبهم و تیره نمایان گشتند و به تدریج نابود گردیدند تا سر انجام در صحنهء هستی فقط دو خدای قادر باقی ماندند که آنها جزایر ژاپن و ساکنین آن را آفریدند ...
شینتو ( مذهب پرستش وطن در ژاپن )
( البته ما ایرانی ها هم باید یه دونه از این مذهب ها برای خودمون دست و پا کنیم ! )
من دیو را دشمن می دارم و مزدا را می پرستم . من پیرو زرتشت هستم که دشمن دیوان و پیامبر یزدان بود . روانهای مقدس جاویدی امشاسپندان را می ستایم و نزد خداوند دانا پیمان می بندم که همیشه نیکی و نیکوکاری پیشه کنم . راستی را برگزینم با فره ایزدی بهترین کار را در پیش گیرم . قانون عدالت و انوار فلکی و پرتوهای آسمانی را که منبع فیض یزدانی اند محترم شمارم . من فرشته ارمی تی ( سپندارمذ ) را که پاک و نیکوست بر می گزینم . امید که او از آن من باشد . از دزدی و نابکاری و آزار به جانوران و ویرانی و نابودی دیه ها و شهرها که مزدا پرستان منزل دارند بپرهیزم .
از مناجاتهای زرتشتیان قدیم
زنهار خدای غیر را عبادت منما ...خدایان ریخته شده برای خویش مساز ( منظور بتها هستند ) . عید فطیر را نگاه دار و هفت روز نان فطیر در ماه بخور چنانکه تو را امر فرمودم ...هر که رحم را گشاید از آن منست و هر نخست زادهء ذکور از مواشی تو ، چه از گاو و چه از گوسفند... و برای نخست زادهء الاغ بره ای فدیه بده و اگر فدیه ندهی گردنش را بشکن و هر نخست زاده از پسرانت را فدیه بده . هیچکس به حضور من تهیدست حاضر نشود . شش روز مشغول باشی و روز هفتم سبث را نگاهدارد در وقت شیار و در حصاد نیز سبث را نگه دارد. سالی سه مرتبه همه ذکور و اناث به حضور خداوند یهوه حاضر شوند .
به نقل از سفر خروج ( موسی )
وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ، ای رهنمایان کورکه پشه
را صافی می کنید و شتر را می برید ! بیرون پیاله و بشقاب را پاک می نمائید و درون آنهامملو از جور وخودخواهی ست . ای ریاکاران که چون قبور سفید شده می باشید ، از بیرون نیکو می نمائید ولیکن درون از استخوانهای مردگان و سایر نجاسات پر است . وای بر شما که نعناع و شبت و زیره را عشریه می دهید و اعظم احکام الهی یعنی عدالت و رحمت و ایمان را ترک کرده اید ...
انجیل متی
مردان را بر زنان به واسطهء آن برتری که خدا بعضی را بر بعضی مقرر داشته تسلط و حق نگهبانی ست و هم به واسطهء آن که مردان از مال خود باید به زنان نفقه دهند . پس زنان شایسته و مطیع آنهایند که در غیبت مردان حافظ حقوق شوهران باشند و آنچه را که خدا به حفظ آن امر فرموده نگهدارند و زنانی که از مخالفت و نافرمانی آنان بیمناکید باید نخست آنها را موعظه کنید . اگر مطیع نشدند از خوابگاه آنها دوری کنید . باز مطیع نشدند آنها را به زدن تنبیه کنید چنانچه اطاعت کردند دیگر بر آنها حق هیچگونه ستم ندارید که همانا خدا بزرگوار و عظیم الشان است .
سورهء نساء – آیهء سی و چهار
*تیتر مطلب از آقا تارانتینو ! در ضمن من خیلی اصراری برای با ادب بودن ندارم ولی اگه این نقطه چین ها رو پر کنم مخابرات فیلترم می کنه .
( می خواهم غذای مانده به خوردتان بدهم برای همین کمی شرمنده ام *)
دوستهای زيادی دارم ! خيلی ها من باب نصيحت می گویند آدمی که با اينهمه آدميزاد معاشرت کند يا تاب دارد و يا آدم چند روييست!.... من چند رو نيستم ٬ مغزم هم خيلی بيشتر از بقيه تاب ندارد ! احساس می کنم اينها جنبه های مختلف وجود من هستند که در وجود دوستهای متعددم می بينم و پيدا می کنم :
دوستی دارم که انگار همهء قدرت وجوديش را درون چشمهایش ريخته ٬ آدم سخت می تواند بهشان نگاه کند و حرف بزند ٬ دوستی دارم که در مدت چند سال دوستي ۱ روز خوش نداشته و تازگيها برای فرار از چاله به چاه افتاده . چاله و چاهی که دیگران برایش کنده اند ( خدا نکند آدم درد کشیدن عزیزی را ببیند )! دوستی دارم که هميشه کیف درد و دلش همراهش است و کافيست بپرسی که فلانی چطوری ؟ تا چند ساعتی متکلم وحده باشد ٬ دوستی دارم که مثل پرده های کهنهء نقاشی هميشه لبخندی گوشهء لبش دارد حتی اگر مشغول شرح بدترینها باشد ٬ دوستی دارم که من تنها دوستش در دنيا هستم ولی اين جنايت منست که او تنها دوست من نيست ٬ دوستی دارم که يک گلوله شور و حرارت است و دوستی که هميشه مثل کوه يخ منتظرست که تو اول و آخر حرف بزنی ٬ دوستی دارم که هيچ وقت نمی توانی در حضورش حرف بزنی مگر اينکه صحبتش را با تحکم قطع کنی ٬ دوستی دارم که هيچ وقت نمی توانی حدس بزنی جمله ای را که الان ازو شنيدی جدّی بود يا شوخی . و دوستی که به همه چيز دنيا می خندد ولی مطمئنم که ته دلش برای همهء آنچه در دنيا می گذرد گريه ها دارد ٬ دوستی دارم که هيچ وقت گوش نمی دهد و هميشه يکّه تاز ميدان حرّافيست حالا موضوع بحث هر چه می خواهد باشد و دوستی که هر وقت به او نگاه می کنم یک گوش بزرگ می بينم انگار همه چيز را ذخيره می کند و فقط می شنود تا شايد يک روز جواب همهء آنها را بدهد ٬ دوستی دارم که همهء زندگيش کتابها و آلبومهای فیلم و موسيقي اند و انگار چيزی به اسم آدميزاد نمی شناسد و دوستی که آدمهای کتابخوان را يک مشت ابله می داند که خودشان را پشت صفحات کتابها پنهان می کنند ٬ دوستی دارم که با همهء جانورها ( حیوانات و حشرات *) طرح دوستی می ريزد و می تواند همه را با خودش حتی به رختخواب هم ببرد و دوستی که از هر موجودی که نفس بکشد می ترسد ٬ دوستی دارم که آنقدر سر به هواست که هميشه سکندری می خورد و دوستی که آنقدر به زمين نگاه می کند که اگر برادرش را در خیابان ببيند نمی شناسد ٬ دوستی دارم که هميشه حرفایش نيشدار و آزار دهنده اند حتی اگر تمجيدت را بگوید و دوستی که اگر بد تو را هم بگوید آنقدر شيرين زبان است که باورت می شود بدترين آدم روی زمين هستی و دوستت خیلی لطف دارد که تحملت می کند ٬ دوستی دارم که هميشهء خدا هراسان و مضطرب است و اگر نيم ساعت کنارش بنشينی همهء استرسش را به تو هم منتقل می کند و دوستی که آنقدر آرام و خونسردست که بعضی وقتها دلت می خواهد ميز را توی سرش بکوبی تا شايد آن طرح افقی لبها و چشمهایش تغيير کند ٬ دوستی دارم که هميشه به دوردستها نگاه می کند ٬ انگار منتظر چيزی يا کسي ست که از آينده بياید و دوستی که هميشه چمبره زده و گذشتهء کوفتيش را مزمزه می کند ٬ دوستی دارم که آنقدر خرده گير و نکته بين است که اگر چنگالت را با دست راست برداری با عصبانیت می گوید که حتما اين کار یک دليل زشت و خودپسندانه داشته ٬ دوستی دارم که برای کوچکترين خواسته اش دست به دامن دخيل و نذر و نياز می شود و هزار امامزاده و پیغمبر زادهء ناشناس را از قبر بیرون می کشد و از شب تا صبح نماز حاجت می خواند و دوستی که معتقد است همه چیز همین لحظه است و خدایی اگر باشد برای من و تو نیست ٬ دوستی دارم که هرچیز را که به مغزش می رسد می گوید و دوستی که هر چيزی را آنقدر در ذهنش حلّاجی می کند که آخرش از گفتنش پشيمان می شود ٬ دوستی دارم که فکر می کند ديگر چيزی نمانده به آگاهی خالص برسد و روشنگر شود و دوستی که فکر می کند تمام بدبختيهای دنيا نتيجهء حماقتهای اوست ٬ دوستی دارم که همهء زندگیش مثل زوربا در سکس و زن و پول است و دوست دیگری که همیشه منتظر آن لحظهء ناب حضور عشق می ماند و معتقد است که فقط یک زن می تواند آن لحظه را ایجاد کند ، دوستی دارم که چایی نمی خورد چون می گوید که به هر حال مخدر است و دوست دیگری که به خاطر مصرف زیاد الکل شکمش دو برابر هیکلش است ....... دوستی دارم که با وجود اينکه دوستهای زيادی دارد تنهاست .....
وتولد یک دوست ...
به من گفتی بچه معروف ! و همان موقع من فکر می کردم که آن دوست راست می گفته است ، تو چه دختر مهربانی هستی !
ما هر دومان از یک جنسیم : زن ! هر دو یک رشتهء کوفتی خوانده ایم ، هر دو به یک مدرسهء کوفت تر می رفتیم و ...ولی دلیل نداشت که اینهمه جایت عمیق باشد ؟ داشت ؟ داشت ! اما دلیلش اینها نبود .
فقط دوبار دیدمت . یادت هست ؟
بار اول گفتم : تو که از من هم لاغرتری . لااقل مثل من شکمو یک " چیزی گلاسه " بخور ! اینجوری که من حس بدی دارم و تو هم معده ات را داغان می کنی . و تو گفتی : فقط چایی و سیگار !
و دومین بار کنار حافظ بودیم در شیرازو هر دو در سفر ! چای و قلیان و تفال به خواجه ...هنوز یادم هست .
زچشم لعل رمانی چو می خندند می بارند
ز رویم راز پنهانی چو می بینند می خوانند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نهال شوق در خاطر چو بر خیزند بنشانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند
رخ از مهر سحر خیزان نگردانند اگر دانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
که با این درد اگر در بند درمانند درمانند
حالا می دانم که دلیل این عمیق بودنت چیست ! طول را نمی دانم اما عرض دوستیمان زیاد است . تو از آنهایی که راز پنهان ز چهره می خوانی ! شوق ایجاد می کنی اگر چه غمگین باشی و ...درمان ؟ دربندش نیستی چون آدمهایی مثل تو آمده اند که باشند و خوبی بپاشند و اگر کسی لیاقت داشت " در " از دامنشان برچیند .
من به خنده هایت فکر می کنم و از راهت نمی پرسم دوست من . و سلام می کنم به تو و همهء آدمهایی که آرمانشان خوبی ست !
خوب شد که آمدی . تولدت مبارک خانومی !
راستی شبدیزخدا بیامرز گفت که این آدمه با وجود اینکه واسه خودش سخته ولی وجودش تو این دنیای ...ی مهم و لازمه !
عصمت باقر پور مشهور به " دلكش " دو روز پیش در بیمارستان مهر تهران درگذشت .
من هم پس از آن دوری / بعد از غم مهجوری / یک شاخهء گل بردم به برش / دیدم که نگار من سرخوش ز کنار من / بگذشت و به بر یار دگرش .../ وای از آن گلی که دست من بود / خموش و یک جهان سخن بود .../ گل که شهره شد به بی وفایی / ز دیدن چنین جدایی / ز غصه پاره پیرهن بود...
به نظر من دلکش بعد از قمرالملوک وزیری بهترین آوازه خوان زن ایرانی بود . او در سال 1304 در بابل به دنیا آمد و از سن هیجده سالگی آواز خواندن را پیش خالدی شروع کرد و با آهنگ سازاني مثل جواد لشگري، ناصر زرآبادي، حبيب الله بديعي، پرويز ياحقي مجيد وفادار و علي تجويدي همكاري كرد . دلکش تصنیف های دو صدایی به یاد ماندنی نیز با خوانندگانی همچون " ویگن " ، " عارف " و ...اجرا کرد و به یادگار گذاشت .
در خبر ها خواندم که خانوادهء دلکش می خواهند جنازهء او را بدون هیچگونه مراسم خاص دفن کنند و ...حق هم دارند .راستش من هم از این مرده پرستی که گریبانگیر همهء ما ایرانیهاست خوشم نمی آید ولی وقتی هنرمند زنی از دنیا می رود خصوصا اگر هنرمندی باشد که هنرش در ایران ممنوع باشد دیگر حتی تجلیلی هم وجود ندارد چه رسد به مرده پرستی !
نمی خواهم ادای فمینیست ها را در آورم ولی واقعا دردناک است ، مرده پرستی هم فقط در مورد عناصر ذکور معنا دارد و زن ایرانی در این مورد هم حق چندانی ندارد .
چند سال پیش علیرضا افتخاری کاستی به بازار داد با نام " یاد استاد " که مثلا ادای دینی بود نسبت به این بانوی موسیقی که اولا به نظر من ادای دین که نبود هیچ ! گند هم زده بود به آواز شیرین و قوی دلکش . و ثانیا این چه ادای دینی ست که هیچ نامی در هیچ کجا از او برده نشد و حتی خود افتخاری هم از بازگویی نام دلکش ابا می کرد ...
یکی از استادان بزرگ موسیقی ایرانی عقیده داشت که اصولا ساختار فرمی حنجرهء زنان به گونه ایست که نمی توانند آواز ایرانی را با آن تحریر ها به خوبی مردان بخوانند . فمینیست ها باز عصبانی نشوند لطفا ! چون ما زنها از لحاظ فیزیک و فرم خیلی کارها را نمی توانیم و اصولا قرار نیست انجام دهیم . ولی مشکل من چیز دیگری ست . ما تصنیف خوان خوب زیاد داریم ( در زمرهء اناث ) ولی در زمینهء آواز بنا بر عقیدهء همان استاد تعداد خیلی کم حنجرهء مناسب وجود داشت و دارد که از نظر من قمرالملوک وزیری ، دلکش ، پریسا ، هنگامه اخوان و افسانه رثایی...از این جمله هستند . دوتایشان که دیگر نیستند و باقیمانده هم در گمنامی به سر می برند .البته در میان زنهای ایرانی صدای خوب زیاد داریم ولی توانایی خواندن آواز ( و نه تصنیف ) چیز دیگری ست . که هم کمیاب است و هم به هر حال جزو ممنوعه جات محسوب می شود . چرا که طبق معمول قرار است با شنیدن موزیک های در پیت امروزی خوانندگان مجاز اتفاقی نیفتد ولی اگر آقایان صدای قوی دلکش را بشنوند که می خواند " بردی از یادم ..." حتما یک جوریشان می شود !
در سالهای اخیر موسیقی ایرانی روز به روز بیشتر به موسیقی های زیر زمینی نزدیک می شود . موسیقیی مهجور و غریب ! ویترین فروشگاهها مملو از کاست ها و سی دی های خوانندگان نو ظهور پاپ است که شنیدن کارهایشان و بعضا حتی دیدن تصاویر روی جلد ،حال من یکی را به هم می زند . راه حلهایی هم که برای ارج نهادن به هنر گذشتگان به کار می رود خیلی ابلهانه است ( مثلا برگزاری کنسرت های زنانه ). البته من راه حلی برای جاودانگی هنر هنرمندان زن ایرانی که شنیدن صدایشان حرام ! است ندارم . یعنی اصولا راه حلی ندارد ولی چیزی که می دانم اینست که ما جوانهای ایرانی خودمان هم با نادیده گرفتن موسیقی سنتی به همهء این فراموشی ها دامن می زنیم . سلیقهء ما موسیقی پاپ ، راک ، متال و ...چیزهای دیگری جز موسیقی سنتی ایرانی است ولی من عقیده دارم که سلیقه در این موارد به عادت بستگی دارد و ما را عادت داده اند که یا هر چیزی که متعلق به خودمان است را دوست نداشته باشیم و از آن دوری کنیم و یا محصولات بنجل دست ساز خوشان را بخوریم و دوست داشته باشیم .
دلکش زن بود و این همه غریب مرد . ولی من مطمئنم که " تاج اصفهانی " ، " روح انگیز " ، " قوامی " ، " کریمی " ، " خوانساری " ، " صدیف " ، " طاهر زاده " و ...خیلی های دیگر هم غریبند و مشکل اینجاست که در ذهن ها و دلهای ما هم غریبند .اگر به شناختن هم باشد ، بیشتر ما " بیتل " ها را می شناسیم ولی اینها را نه . حالا دوست داشتن باشد طلبمان !
بردی از یادم / دادی بر بادم / با یادت شادم ...
تمام لباسهایی که قبلا توی کمدم بودند الان روی تخت دراز کشیده اند . گیج شده ام و نمی دانم هرکدام را چند بار امتحان کرده ام . دوست دارم سرتاپا قرمز بپوشم ولی نمی توانم . مشکل اینجاست که رژ لب قرمز ندارم .اینها پس چی اند ؟ بیشتر تو مایه هایه زرشکی ان ...خب باشن ! مهمونی هم احتمالا تاریکه ، کسی تشخیص نمیده ...موقع شام چی که چراغها رو روشن می کنن ؟ نمی دونم . اصلا اگر تاریک نباشه که نمی تونم اینو بپوشم . کبودی پشت شونه ام معلوم می شه...
سجاده را پهن می کنم ، عطر گلهای یاسی که مادر برایم گذاشته در اتاق می پیچد ...می خواهم امروز فقط من باشم و او . می خواهم دعا کنم ، ...چادر سفید گلدار را به سر می کشم و نسیمی که از تکان آن برمی خیزد گلهای یاس را جابه جا می کند . تار و پودهای دو سمت مهرو تسبیح روی سجاده رنگ و رو رفته و پوسیده اند . دستهایم را نگاه می کنم که برای خوابیدن روی سجده گاه آماده می شوند...
دستم را محکم روی بوق فشار می دهم . رانندهء مسافر کش سرش را بیرون می آورد : ...کش ! می میری بذاری من رد شم ؟ من هم در حالی که صدای موزیک را کم می کنم سرم را بیرون می برم : ...کش هفت جد و آبادته ! اول برو فحش زنونه یاد بگیر بعد اون گاله رو باز کن ! نگاه متعجب سرنشینان مسافرکش...از پله های شرکت بالا می روم ، دستهایم را چند بار باز و بسته می کنم تا عرق پشت کتف ها و ناشی ازتماس صندلی ماشین خشک شود. باز هم تاخیر دارم ...
Hi dear
Wanna say something about you , …I’m not shy but I am not in the mood of writing love letters !
Last night I suddenly felt , you were my first love and I was a 14 year old girlie …
این سومین دفعه است که چشمهایم را باز می کنم و می بینم که هنوز زنده ام . بیرون اتاق زندگی ادامه دارد ، مامان سر باغبانی که برای مرتب کردن چمنها آمده داد می زند که یکی از بوته های نسترن اش را خراب کرده . نیم خیز می شوم و به قوطی خالی قرصها و بعد ساعت نگاه می کنم ...تا حالا باید مرده باشم ولی فقط معده ام درد می کند و هیچ حس دیگری ندارم . خدا کنه تا شب که بابا خونه میاد یا معده دردم خوب شده باشه یا مرده باشم . حوصلهء جر و بحث های اینها رو دیگه ندارم ...
کتاب را می بندم ، عینکم را از چشم برمی دارم وبه حالت نیمه باز روی جلد کتاب می گذارم . " حکایت دولت و فرزانگی " مارک فیشر ... عود تازه ای برمی دارم و روشن می کنم . با دو انگشت اشاره چشمهایم را می مالم و بعد به حالت نیلوفری می نشینم و به پشتی تخت تکیه می دهم و مانترا... ، مانترا... ، مانترایی را که فرار می کند جستجو می کنم ....
روی کف سنگی دراز کشیده ام . از شریک شدن گرمای بدنم با کف لذت می برم . دستم را که دراز می کنم به قوطی خالی آبجو می خورد . از برخورد صدای قوطی و غلتیدن آن روی کف خالی لذت می برم . پک دیگری به سیگار می زنم ودود را به هوا می فرستم . از تماشای رشتهء سردرگم دود درفضا لذت می برم . باز هم از اینکه نمی توانم دود را حلقه کنم خنده ام می گیرد . از تلاشم برای حلقه کردن دود لذت می برم .
مادرم اشاره می کند که چایی را بیاورم . مادر داماد همینطور سرتاپایم را برانداز می کند و خود داماد سرش پایین است . سینی را می آورم و دستم هم نمی لرزد . موقع ریختن چایی به حلقه ای که پشت ویترین مغازه دیده ام فکر می کنم و اینکه اسم بچه هایم را چی بگذارم ؟ طفلک داماد ! چطور با سر پایین سینی چای را جلوی رویش می بیند و آیا به جز سینی چیز دیگری هم می بیند ؟
امروز هیچکدامتان با " من " نبود . امروز" من " تنهای تنها ، حتی بی " خدا " بودم .
اینجا رو باش !
طرح دیگری رها می شود ، تو همچنان در مسیر باد حرکت می کنی و با چشمی که نمی خواهی
بپذیری حسد می ورزد به هماغوشی باد و برگها نگاه می کنی . برگهایی که باد با جسارت از زیر پای تو می رباید و به هوا بلند می کند . تنگ در بغل می فشاردشان و رقصی شبیه *رقصهای محلی را برای تو به نمایش می گذارد. برگها هم انگار با تو همدردی نمی کنند چون شادمانه به بازی ادامه می دهند و دور می شوند . از این بی اعتنایی دردت می آید و به تلافی همچنان که راه می روی یکی از پاها را لجوجانه بر روی برگی می گذاری و به باد اجازه نمی دهی او را با خودش ببرد . حالا مدتی گذشته ... ،از آن حسی که ابتدا از زیر سینه ات بالا آمده و یک راست به کله ات رفته دیگر خبری نیست تو باید قدم برداری و بروی ولی پایت را برداری برگ هم خواهد رفت ...
( لینک ربطی به ماجرا نداره ! فقط عشقم کشید به دوستم لینک بدم *)
" ... رفتم تماشای آتشبازی ، باران آمد ، باروتها نم برداشت . " ( ابراهیم گلستان )
می شود از این هم مهربانتر باشد و به جای اینکه شانه به شانه ات بنشیند و علامت تائید حرفهایت فشار کوچکی به رانها باشد رو در رویت باشد و شانه هایت را در بر بگیرد . اصلا می شود جوری نگاهت دارد که صورتش را هم نبینی و بتوانی بی هیچ شرم نگاهی گریه ات را بیرون دهی . گریه ای که اگر در رویا نبود حتما هواری بود بر سر هرچه آشنا و دوست ...
"مشت می کوبم بر در ، پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم ، خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آه با شما هستم
این درها را باز کنید . "
اینجا دری وجود ندارد . فضایی باز و نا مشخص و مبهم و اویی که لازم نیست چشم هایش را تصویر کنی . می دانی تصور جزئیات در رویا همیشه کار سختی است . خصوصا چشم ها !
ولی حتی می شود از این هم زیباتر باشد . چشمهایی را ببینی که مثل دو ستارهء کوچک به تو چشمک می زنند ، ستاره هایی که در واقعیت نمی توانی آنها را داشته باشی . ستاره هایی که در واقعیت حق داشتن آنها را نداری !
" می دانم که خائن می خوانی مرا
چون خونم را در راه عشق های بی هدف هدر داده ام
حق با توست
که خونی اینچنین
هرگز حتی ذره ای از ستاره ای نخواهد داشت . "
اینجا خستگی چشم ها را نمی بینی ، بی تفاوتی صدا را نمی شنوی . اینجا وقتی بخواهی حرف بزنی نطقت پاره نمی شود که بشنوی :
- دندانهایت ماتیکی شده عزیزم !
و یا زنگ تلفن های پیاپی نطق از پیش آماده شده ات را پریشان کند .
اینجا وقتی می بینی اش نمی گویی :
- زیر چشم هایت گود افتاده اند ...
و او برای توضیح ، غرولندهای جمع شده اش را بیرون بریزد و تو هم بشنوی بی اینکه بگویی . اینجا کسی ناله نمی کند و او همیشه آمادهء پذیرفتن تو است ، بدون هیچ پیش زمینه ای گشاده رو و عاشق !
اینجا تمام خودخواهیهای نهفته ات ارضا می شود . اینجا دوستش داری برای خودت و دوستت دارند برای خودت . اینجا از تو نمی خواهند که دیگری باشی ! اینجا به خودت می گویی :
- به تو چه که آسمان ابری ست کسی آمده و در خانهء تو چراغی افروخته است .
اینجا دوست داشتن را به گدایی نمی نشینی ، اینجا دوستت دارد و دوستش داری بی اینکه علتش را بپرسی . اینجا از آن کلید خبری نیست . فلسفه بافی وجود ندارد . کلیدی که همانطور که درها را باز می کند آنها را قفل هم می کند . اینجا کسی دری برای قفل کردن ندارد .
" دهان باز کنی
قلاب ها به صلابه ات می کشند
هی ماهی جان
دریا را فراموش کن
روزی
حسرت همین رودخانه به دلت می ماند . " ( کریم رجب زاده )
ولی من و تو او او با رویای دریا زندگی می کنیم . رویا قانع نیست . رویا آینده نگری ندارد . رویا فلسفه و منطق نمی شناسد . من و تو و او شبها موقع خواب گوسفند یا ستاره نمی شماریم . رویا می سازیم . رویای آرزو . بدون هیچ حد و مرز !
گفتم ميروم / و در مرام ما رفتن مردن بود / و حالا سالهاست كه مردهام
حسين پناهي، مجموعه «من و نازي» (انتشار: ۱۳۷۶)
دو سال پیش در چنین روزی یک فرم کذایی تو محیط پرشین بلاگ پر کردم و من هم مبتلا شدم . داستان از آنجایی شروع شد که من برای خودم معقول آدمی بودم و داشتم زندگی ام را می کردم . هر از گاهی چیزکی از تراوشات این مغز لاکردار را هم توی کاغذ پاره ای می نوشتم و بعد که آنها را از گوشه و کنار زندگیم پیدا می کردم ، با خودم می گفتم : " من یک روز همهء اینها را مرتب می کنم و توی یک دفتر که جلدش قرمز باشد می نویسم . "
بگذریم که آن کاغذها هیچ وقت مرتب نشد . ولی یک روز دو تن از همکلاسیهای افسونگر ( وحید و مازیار ) مغز نوزاد نورس را به ...دادند و من بی خبر از همه جا رفتم تا برای خودم وبلاگ داشته باشم . در اثر خنگی بیش از حد اینجانب در تکنولوژی ، از پس بلاگ اسپات بر نیامدم و به سرور وطنی خودمان رو آوردم . آن دو وسوسه گر هم تا مدتها تیکه بارمان کردند که ...بگذریم !
تا مدتها با یک قالب زشت و طوسی آماده روزگار می گذراندم و تنها خوانندگان مطالبم : هنر و معماری ، سروش در لابیرنتش و رهایی بودند !
تا اینکه کمی وضع بهتر شد و کمی دیوانه چو دیوانه ببیند و ...بعد از مدتی یک روز یک آدم نصفه و نیمه به من گفت که : " لیلا قالبت خیلی زشته ! و اصلا هم به شخصیتت نمی یاد " من هم گفتم : " خب دست خودتو می بوسه . چون من یول یولم ! " اون بیچاره هم تو رودرواسی گفت که باشه فقط بگو چه شکلی باشه و من هم یک قسمت از نقاشیهای پیت موندریان را کشیدم و برایش فرستادم . جیغ نصفه و نیمه به هوا بلند شد تا جایی که می دانم این جیغ تاثیر بسزایی در کامل شدن نصفهء دیگر داشته است .
من خیلی دلداریش دادم و دست آخر وبلاگ همان شد که می خواستم . آنجا که بودم خیلی ها راجع به آدرسش می پرسیدند و من هم مجبور بودم بگویم : جدی نگیرید ! یا اینکه پانزده " ای " به نیت پانزده معصوم ! یا اینکه شاسی کیبورد گیر کرده بوده و ...
31 فروردین امسال به علت قاطی کردن ها پیاپی پرشین بلاگ تصمیم گرفتم اسباب کشی کنم و چون بلاگ اسپات خاطرهء بسیار تلخ " خنگ بودن " را برایم یاد آور می شد به سراغ سه تن از دوستان ( عصیان ، تافته و روی جادهء نمناک) رفتم و خلاصه این لنگه دمپایی قرمز آفریده شد .
این متن از زبان یک کودک 2 ساله است تا همهء آن تلخی هایی را که اینجا و در دنیای مجازی دیده است با نفهمی پشت سر گذاشته باشد . می دانم که اگر این کودک همان بیرون می ماند هیچ وقت اینقدر بزرگ نمی شد که روزی را ببیند که به سادگی می تواند از روی همه چیز عبور کند . عاقلانهء 2 ساله تولدت مبارک !
...
dreamer2157: ok mamnoonam
dreamer2157 : khosh bashi
oon doostam : khob,dige?
dreamer2157 : hamin dige
dreamer2157 : jomeye khoobi dashte bashi
dreamer2157 : bye
oon doostam : koja?
dreamer2157 : beram dige
oon doostam : are,to ke adat dari , mese boz sareto bendaz pain boro!
dreamer2157 : befarmayin dar khedmatam jenaabe baa adab
oon doostam : man bi adadabam ya u ke dafeye pish haminjoori gozashti rafti???!!
oon doostam : man oonhame azat khastam bemooni,bad to haminjoori mizari miri!!!
dreamer2157 : haminjoori naraftam ! khodafezi kardam
dreamer2157 : azizam shoma ziaadi az donyaye majazi o ravabetesh tavagho darin
dreamer2157 : adama ye alamashoon dar heyne mokaleme dc mishan ya hezar joor chize dige
dreamer2157 : injaa hich masouliati vojoud nadare
dreamer2157 : masalan mani ke 2 saale minevisam 10 rooze naneveshtam yeki nayoumade bege kharet be chand ? albatte tavaghoyiam ham nadaram .chon modele injaa hamine
dreamer2157 : oun vaght to chi migi ?
dreamer2157 : man behet goftam mehmoon darim va bayad beram
dreamer2157 : va khodafezi ham kardam
dreamer2157 : hoseleye tojih ham dige nadaram …
oon doostam : bashe,har joor doos dari bash,man nemidoonam vaghti adama yekar eshtebahi mikonan mese u raftar mikonan!
oon doostam : jaye in harfa say kon doros raftar koni khanum khanuma
dreamer2157 : man haminam
dreamer2157 : narahati to ham boro hamoun raftare bi adabaneye mano anjaam bede
oon doostam : na man mese u raftar nemikonam
oon doostam : u ham raftaret be khodet marboote
oon doostam : ama say kon yezare vase atrafiyanet arzesh ghael bashi
oon doostam : vaghti yechize koochik azat mikhan say kon ta oonja ke mitooni anjamesh bedi
oon doostam : vase khodet migam
oon doostam : hala u mokhtari harjoor ke doos dari raftar koni
dreamer2157 : hatman nemitunestam bemoonam
oon doostam : fek nemikonam
dreamer2157 : pas to ham khili rahat dari ghezaavat mikoni
dreamer2157 : yani kheili kheili rahat
oon doostam : akhe u ke doros javab nemidi
dreamer2157 : tojih nakon khodeto
dreamer2157 : man adamiam ke be khatere energy gozashtan baraye adama kheili chizamo az dast dadam
oon doostam : mese inke man ye adame nafahmam ke nemitooni vasash tozih bedi ?
oon doostam : ya arzeshesho nadaram ke tozih bedi
dreamer2157 : javab nadadane man che rabti be ghezavate to dare ?
oon doostam : khob mitoonesti begi be folan dalil nemitoonam
oon doostam : yani inke nemikhay tozih bedi
oon doostam : ke intor asabi mishi??
dreamer2157 : omidvaaram too zendegit aadamaaye kheili kheili moaddab tar o behtar az man bebini
dreamer2157 : mot ma en bash ghezavat nakardan sakht tar az baa adab boudane
oon doostam : bebin !
oon doostam : ras migi
oon doostam : khob tavaghoe man ziade inja
oon doostam : inja hich masooliati nist!!
dreamer2157 : chera yeho eyne serialaye tv motehavvel shodi?
oon doostam : khob chon midoonam man adame portavaghiam
oon doostam : bish az had
oon doostam : az digaran entezar daram hamoonjoor ke man ba oona raftar mikonam ba man raftar konan
dreamer2157 : bebin na man to ro mishnasam na to mano
dreamer2157 : yani inja hame haminjourian
oon doostam : man vaseye baghie bish az had ehteram ghaelam va hamin tavaghoam azaashoon daram
oon doostam : khob in yekam zidaie zaheran
dreamer2157 : too internet hattaa digaraani ham vojoud nadare
oon doostam : are ama man injoor fek nemikonam
dreamer2157 : chera ?
oon doostam : chon behar hal oontaraf joloye ye computere dige yeki mese man neshaste
oon doostam : ye adame dige
dreamer2157 : na mesle to nist ! tanha shebahatesh ba to ine ke adame
dreamer2157 : inja pore doroughe
dreamer2157 : to hichi nemituni entezar dashte bashi
oon doostam : bebin leila
oon doostam : are,inja hameye hoviyata majazie
oon doostam : va momkene dorooghi bashe
oon doostam : in asan eshkali nadare be nazare man
oon doostam : adamda inja hamoonjoor ke doos daran hastan
oon doostam : hoviyateshoono taghir midan
oon doostam : hata kheylia jensiyateshoono
oon doostam : ama in hich eshkali nadare
oon doostam : ba in voojood mitoonan hamdigaro doos daste bashan
oon doostam : shakhsiyate majazie hamdigaro doos dashte bashan va be ham komak konan
dreamer2157 : age to migi ke por tavaghoyi manam migam ke hastam
dreamer2157 : chon man daghighan khodamam
dreamer2157 : too neveshteham
dreamer2157 : too chat
dreamer2157 : man nemitunam ye joor dige basham va be hamin dalil tavagho daaram ke hame mesle khodeshoon bashan
oon doostam : are ama hamoontor ke khodetam gofti inja hamechi majazie
dreamer2157 : man nemitunam bishtar az in be dorough del bebandam
oon doostam : aslan fargh nemikone ke vaghean khodet bashi ya na
oon doostam : in mohem nis
dreamer2157 : mohemme pesar
dreamer2157 : ahmaghane ast age begi mohem nist
oon doostam : bebin leila
oon doostam : ina dooroogh nist
oon doostam : goosh kon aval chi migammmmmmm
dreamer2157 : begoo
oon doostam : nega kon ina doooroogh nis
oon doostam : ina daroone mae
oon doostam : ina chizaie ke mikhaym bashim ama nemitoonim
oon doostam : senemoono kamo ziad mikonim,esmemoono avaz mikonim va va va...
dreamer2157 : chera nemitunim?
oon doostam : chon ye eshkali 2 moshakhaste khodemoon mibinim va nemikhaym be oon shekl bashe
dreamer2157 : bebin man injuri nistam
dreamer2157 : pas nemitunam bepaziram
oon doostam : man be ina nemigam doroogh
dreamer2157 : are khob esmesh tavahhome
dreamer2157 : zendegie ba tavahhom
dreamer2157 : bebin har ki har kaari doost dare bokone
dreamer2157 : vali adam hagh nadare ba yeki dige bazi kone
oon doostam : are,aslan hameye ina ke migi dorost
oon doostam : ama az moshakhasate shakhsi ke begzarim . inja ye hosni dare
oon doostam : az bazi nazara az vagheiyat vaghei tare
dreamer2157 : chera chon booye kesaafat nemizane zire damaaghet?
oon doostam : adadam vaghti ba ham roo beroo mishan . 2 vagheiyat bishtar ba ham ba siyasat raftar mikonan ta too chat
oon doostam : 2 nafar ke hamdigaro az nazdik mibinan enghadr ba ham rahat nistan ke 2 chat
oon doostam : inja bishtar az daroone khodeshoon va vagheiateshoon migan
dreamer2157 : man rahat nistam
dreamer2157 : man nemitunam khodamo gool bezanam
dreamer2157 : bebin harki khodesh marze doosti ro ba ertebatesh tayin mikone
dreamer2157 : man ta haddi mipaziram ke baraye khodam tarif shode bashe
dreamer2157 : vali hich jaaye rabete khodamo joore digeyi neshoun nemidam
dreamer2157 : be nazaram in ye bimarie
dreamer2157 : ye ravesh bara por kardane soorakhamoon
dreamer2157 : ke injoori por ham nemishan
dreamer2157 : badtar jashoun eyne ye zakhm mizane biroon
dreamer2157 : va man bimaar nistam
dreamer2157 : va nemikham raftare bimargoone bokonam
dreamer2157 : vaghti halam khosh nist va hoseleye kasio nadaram
dreamer2157 : dalili baraye film bazi kardan nemibinam
dreamer2157 : ke bad ham yeki mesle to beranje
dreamer2157 : dar soorati ke man kaari nakardam va faghat khodam boodam
oon doostam : bashe doroste
oon doostam : hala ye soal !
oon doostam : u vaghti sardard migiri chikar mikoni?
Dreamer2157 : man mamoolan miram ye jaye saket
dreamer2157 : va angoshtamo 2 tarafe shaghigham feshar idam
oon doostam : ahan,ama khob kheilia mosaken estefade mikonan.in eshkali dare?
dreamer2157 : na
dreamer2157 : vali iny ke to migi mosakken nist
dreamer2157 : bavar kon asaresh kheili lahzeyie
dreamer2157 : va mizane ye jaye digaro ham daghoun mikone
oon doostam : khob mosakene hamintore daghighan
oon doostam : ama hame estefade mikonan
dreamer2157 : khob bara chi bezanim ye chize digaro kharab konim?
oon doostam : chon dardo movaghati khoob mikone
oon doostam : avarezam dare
oon doostam : vaghti ye dardi khoob nemishe bayad az mosaken estefade kard
oon doostam : ke maghtaii jolosho begire
oon doostam : nemishe ta akhar ba hamoon dard edame dad hata be gheymate avarezesh
dreamer2157 : man edame midam
dreamer2157 : in zafe
oon doostam : are u edame midi
oon doostam : ama nemitooni kasaio ke nemitoonan edame bedan va in zafo daran mahkoom koni
dreamer2157 : mahkoom nistan vali zayifan
dreamer2157 : man az adamayi ke zayifan badam miad
oon doostam : in vase ineke khodet zaif nisti
oon doostam : vase hamin migi badet miad
oon doostam : ama khoda nakone ye vaght toam zaiif beshi va kam biari
dreamer2157 : are khoda nakone ….
oon doostam : man tarjih midam be in adama komak konam ghavi shan
dreamer2157 : khodeshoun nemikhan ghavi shan vagarne in kaaraa ro nemikardan
dreamer2157 : bebin azizam ba oun komake na tanha ghavi nemishan
dreamer2157 : balke jalbe tarahom ham tooshoon ziad mishe
dreamer2157 : bebin man badtarin chizayi ro ke fek koni too omram didam
dreamer2157 : va toonestam tahammol konam o narizam
dreamer2157 : pas chera ye adame dige nabayad betoone?
oon doostam : khob zaiftaran ama in baes nemishe man azashoon badam biad
oon doostam : chon khodamo mizaram jashoon
oon doostam : chon dar kheyli az mavared midoonam manam zaiifam
dreamer2157 : bebin motmaennan harkas ye zafayi dare
dreamer2157 : vali dalil nemishe eyne ye domale cherki zafeto dar maraze did nazari
oon doostam : asan u az koja midooni ke man yeki az hamin afrad nabasham ?
dreamer2157 : ettefaghan midunam ke to ham jozveshooni
oon doostam : mersi
dreamer2157 : khahesh mikonam
oon doostam : chetor be in natije reside ba in serahat ?chon azashoon defa mikonam?
dreamer2157 : na chon naagoftehaaye bi dalil ziad dari
dreamer2157 : chon mikhay bedooni vali nemikhay dooneste beshi
oon doostam : dalil dare ama u dalileshoono nemidooni
dreamer2157 : dalilesh har chi bashe
dreamer2157 : in chizie ke man mibinam
dreamer2157 : dalilesho ham nemikhay kasi bedune
oon doostam : chizi ke to mibini loozaman dorost nist
dreamer2157 : manam nagoftam doroste
dreamer2157 : vali to say nemikoni chizi ro avaz koni
oon doostam : chon nemishe avazesh kard
oon doostam : hamechio ke nemishe taghiir dad
dreamer2157 : manam nemitunam khodamo avaz konam
dreamer2157 : man hadde khodamo nemidunam
dreamer2157 : chon chizi az to nemidunam
dreamer2157 : pas dalili nadare man ham ziad roo basham
dreamer2157 : va adab ya har chize digeyi be kharj bedam
…
آزادی ام را به هیچ قیمتی از دست نمی دهم ...حتی اگر بهای به دست آوردن " عشق " باشد .
اگر هنر دوستید اینجا را هم ببینید !
دو دستم از آرنج روی میز چوبی آشپزخانه ، دستی به پیشانی و دست دیگر به موازات کتابی روی میزاست . صدای مادر که از جا می پراندم و قرچچچچچ ...دستی که روی میز بود از چیزی چسبناک شبیه بقایای مربا جدا می شود و رو به صدای مامان برمی گردد .
- تو انگار توی این خونه زندگی نمی کنی ! خب نشستی اینجا یک لحظه روی گاز رو هم نیگا کن . بوی سوختگی خونه رو برداشت .
- خودتون مگه کجا بودین ؟
- دیدی که من داشتم با تلفن حرف می زدم . مادر فلانی رو بردن تو سی سی یو .
- مگه زنده است هنوز ؟
- لیلا ! تو رو خدا یک کم درست شو ! بسه دیگه ! از صبح تا شب نه درست می بینیمت نه چیزی ! اصلا ما بمیریم هم تو نمی فهمی ! کار خونه هم که هیچی ...فردا می ری خونهء یکی همه به من فحش می دن . می گن دختربزرگ کرده آشپزی هم بلد نیست ...
در اتاقم را می بندم اما می توانم حدس بزنم که بحث تا کجاها پیش رفته ، تقریبا تا قبل از میلاد مسیح و همهء اعمال و رفتار و کارهای من و مامان و بابا و برادرم توی دیگ هم می خورند . گاهی یکی به دیگری می خورد و گاهی هم یک تکهء کوچک از آنها همراه با قل قل هیجانات و عصبانیت مادر به بیرون پرتاب می شود. صدای جیلیزززززز قابلمهء سوخته که مامان زیر شیر آب می گذارد ...
در اتاقم با شدت تمام باز می شود و ادامهء قل قل ها همراه با یک لیوان شیر در دستان مامان تو می آیند .
- بگیر بخور ! هیچی هم که نمی خوری . رنگ خودتو تو آئینه دیدی ؟
- نه ! چشه ؟ به این خوشگلی !
- آره مگر اینکه خودت بگی ...بخور اینو! نذاری اینجا روی میز بمونه ها ! هر روز ده تا لیوان و استکان از تو اتاق تو در میاد . حال آدم به هم می خوره . دیروز از زیر تخت هم استکان چایی در اومد . به بابات نشون دادم می خنده . می گم این دخترت به کی رفته اینجوری شده ؟ می گه این کاراش که به من نرفته به خودت رفته .
- شما همیشه سر تقسیم خصوصیات بد و خوب من مشکل دارین . یه جوری خوبهاشو با هم تقسیم کنید بدها رو هم بدین به خودم .
- هه ! فکر کردی خوبها قابل تقسیم هم هست مگه ؟
- ا.....اینقدر زیادن ؟
- خیلی پررویی دختر !
- اه اه . این چرا گرمه؟ شما که می دونین من از شیر گرم متنفرم .
- بخور بچه ! فقط بلدی غر بزنی ...
شش ساله هستم و مشغول درست کردن یکی از آن چیزهای عجیب و غریب با چسب و کاغذ که فقط خودم ازشان سر در می آورم. ساعت را نگاه می کنم و با انگشتانم ساعات باقیمانده تا آمدن برادرم را می شمارم . یادم می آید مامان گفته بود که پلوپز خودش خاموش می شود و من فقط منتظر باشم که وقتی او آمد غذا را برایم بکشد . با اینکه برنامهء هرروزم بود ولی هر روز هم همان دلشورهء روز قبل را داشتم . به آشپزخانه می روم و می بینم که در پلوپز نیمه باز است و کفگیرتوی آن جا مانده .
- مامان حواس پرت ! خودت که از همه گیج تری !
- چیکار کنم ؟ مگه شما دوتا برای آدم حواس می ذارین ؟ هر روز هم که میام تو یه دسته گلی به آب دادی . یا دست بچهء همسایه رو پیچوندی یا سر زانوات زخمی ان یا نذاشتی داداشت مشقاشو بنویسه ...
به سراغ پلوپز می روم تا کفگیر را بردارم ...با شدت از پشت به در یخچال می خورم . تا مدتی همینجور نشسته ام و فکر می کنم که یعنی این همان برق گرفتگی بود که توی کارتونها دیده بودم ؟ دستی که کفگیر توی آن است هنوز گزگز می کند .
- در اتاق رو چرا باز می ذارین ؟ مگه وقتی اومدین تو باز بود ؟
- عین جغد از صبح تا شب بشین اون تو ببینم آخرش چی می شه .
- هیچی مگه قراره چی بشه ؟ شماها که اینقدر اصرار دارین ما هم همون روش زندگی شما رو ادامه بدیم ، کجای دنیا رو گرفتین ؟
- تو هیجده سال درس خوندی که این کارها رو بکنی ؟ که اصلا هم به رشته ات ربط نداشته باشه ؟ من و بابات که لا اقل از درس خوندنمون استفاده کردیم . تو چی ؟
- من هیجده سال درس خوندم که الان این آدمه باشم . و هستم . اگه بقیه بذارن می تونم راضی هم باشم .
- چیه ؟ لابد ما نمی ذاریم شما راضی باشین ؟ چکار خواستی بکنی که نتونستی و نکردی ؟
- من همهء سهمم رو می خوام . حالا که به ارادهء شما اومدم و هستم همهء سهممو می خوام .
- بروبگرد و همه شو بگیر ! کی جلوتو گرفته ؟
تو پشت کردی و می روی . از پشت سر شانه های قوی مادرانه ات را می بینم که هیچ وقت ، هیچ چیز را از من دریغ نداشته اند . خدا نکند که هیچ وقت نباشی مادر ! پدر که خانه است این جور مواقع به سراغش می روی و می گویی : این دختره به کی رفته ؟ و دوباره بحث تقسیم محاسن و معایب من بالا می گیرد که دست آخر زور هم کدام بیشتر باشد همهء محاسن اگر همه ای باشد به او رسیده و معایب هم به ضعیفتر. هر دو می خندند و من شاد می شوم از خندهء آنها . خدا کند همیشه باشی پدر ... به زیر شیشهء میزم نگاه می کنم که یک نوشتهء قدیمی از زیر آن پیداست : " یک لقمهء خاردار باش تا هیچ گلویی نتواند تو را فرو دهد " . ده ساله می شوم وزیر شیشهء میزم پر است از کارت پستالها و بریده های مجلات سروش نوجوان و ...هرچیزی که دوست می داشتم باید دور و برم می بود . کجاست آنهمه علاقه ؟
مادر گفت برو بگرد و همهء سهمت را بگیر ! نمی دانم باید دنبال چه بگردم ؟ هرچه که بود در شلوغی زندگی از یاد رفت . هر وقت پاهایم را توی زمین محکم کردم ، موج آدمها آنچنان به این ور و آن ور کوبیدتم که ازدرد بی حس شده ام . چه شد ؟ مگر تو نبودی که همهء آن کارت پستالها و عکسها را دور ریختی و جایشان را به آدمهای زنده و حقیقی دادی ؟ باز هم هرچه که دوست داشتی دور خودت جمع کردی ؟ پس چرا هجومشان مستی را از سرت می پراند ؟
می خواهم مست باشم اما بدون فرو دادن آن مزهء تند و تیز . می خواهم با داشتن این حالت مستی همهء سهمم را از زندگی بگیرم . من یک بار به دنیا می آیم و اگر اینجا بنشینم هیچ چیز به من نمی دهند . شرم ندارم که برای به دست آوردن این سهم هرچه را که باشد بدهم . حتی اگر نزدیکترین هایم متهمم کنند به انجام نکرده ها. من سهمم را می خواهم و می دانم که بدست آوردنش ارزان نیست . چون اینجا چیزی را به جز مرگ ارزان نمی فروشند !
با خودم فکر می کنم که یعنی تا حالا چیزی حقیقی تر و در عین حال درپیت تر از این شعر شنیده ام ؟
افسانهء حیات حرفی جز این نبود
یا مرگ آرزو یا آرزوی مرگ
باید باشد !... چون من چیزی جز این می خواهم .
....
But we live in an everyday world,
with everyday human beings.
And we must start again each morning,
with scraps of faith and feeling,
to make the world's meaning in the foundry of our heart.
یکی از دانه ها کم است ...
اگر تسبیح گو باشی، شاید هیچ وقت متوجه کم بودن یکی از دانه های تسبیح نشوی . همینطور هربار
ذکرت را می گویی و می روی ...اما اگر چنین عادتی نداشته باشی ، ممکن است روزی این ردیف دانه هایی را که به نخ شده اند از روی قفسه یا جانماز مادر بزرگ برداری و از سر کنجکاوی دانه های آن را بشماری ...
همیشه یادم هست که حتی آن موقع هایی هم که در پرشین بلاگ می نوشتم گاهی از خواندن کامنت هایی مثل " خیلی عاقلانه بود " خونم به جوش می آمد . اینجا که آمدم این دمپایی بی ادعا را زدم سر در خانه که دیگر از این اوصاف نشنوم . به هر حال من هم گاهی عاقلانه نوشتنم می آید و گاهی هم نه !
اینبار با خواندم مطلبی ...( ولش کن بگذار صفت نگذارم ) از دوستم به این نتیجه رسیدم که لیلا بهتر است گاهی عاقلانه گفتن را به دیگران واگذاری و به خودت یاد آور شوی که چقدر معمولی هستی ! شما هم کثافت را بخوانید !
مي تواني باور کني که تو درون همان دايره اي هستي که او مي گويد .
مي تواني باور کني که او هم درون همان دايره ايست که مي گويد .
حتي مي تواني باور کني که هر دو دايره يکي ست .
پس مي تواني باور کني که هر دو درون يک دايره هستيد .
و مي تواني کمي فقط کمي هم به اين فکر کني که ممکن است آن دايره ، اصلا دايره نباشد ...
اگر دردي حس نکردي سنگ و چوبي ، اگر حس کردي ، آکنده از خشم و نفرتي !
می تونیم فکر کنیم که مجموعه ای از قواعد اخلاقی وجود دارن که همیشه و همه جا کار می کنن و درست اند ولی نمی تونیم این نکته رو فراموش کنیم که زمان همه چیز و از جمله باورهای اخلاقی رو دگرگون می کنه ، منظور از زمان تغییر نسلها و سالها نیست ...منظور زمان ماست ، زمان من ...تجربه های من ...و این چیزیه که برای همه اتفاق می افته ولی چون تجربه ها یکسان نیست معیارها هم متفاوته . اخلاق قراردادی انسانی نیست بلکه جزئی از ساختار این مجموعهء بزرگه که ما هم در اون هستیم به همین جهت من فکر نمی کنم که بشه اون رو در میون قواعد دینی جستجو کرد . مثلا با پذیرفتن " گناه نخستین " یعنی همون خوردن سیب کذایی می شه گفت که ما انسانهایی هبوط یافته هستیم و اصولا راه به جایی نمی بریم ...معیارهای اخلاقی دین می تونه یک راه حل برای یک جزء کوچیک باشه : کودن اما خوب !
چطور می شه تو دنیای معاصر یک قانون مشخص تبیین کرد ؟ دنیایی که در اون آدمها به خاطر شکل
متفاوت یونیفرم با هم می جنگن و خون هم رو می ریزن و بعد وقتی همون یونیفرم پوش ها در جایی دیگه و زمانی دیگه دچار یک جنگ دیگه بشن حتی براشون اشک هم می ریزن ...
اینکه هنگام جنگ وطن و هموطن جزو مقدسات محسوب می شه و زمان صلح همون هموطن به خاطر اینکه مثل تو فکر نمی کنه به مرگ محکوم بشه ...
راستش چیزی که باعث شد من این یادداشت رو بنویسم اتفاقات اخیر زندگی خودم بود ...همیشه آدمهای عاقلی که اطرافم بودن بهم می گفتن که : اگه از آدمی دو تا " گاف " گنده دیدی دیگه دورش رو خط بکش ! این آدم نمی تونه دوست خوبی باشه و اصولا راه رشد رو هم به خودش بسته ...ولی من همیشه با لجبازی تمام حتی اگه یک عالمه از این گاف ها هم می دیدم و یک دونه خوبی ، می گفتم که : پس می شه که بشه .
همیشه فکر می کردم این " درد " ه که باعث رشد آدم می شه . برا همین هم اگه آدمی می دیدم که دردهای زیادی رو کشیده روش یه حساب دیگه باز می کردم ، نه به عنوان یک آدم دردمند که به عنوان یه آدم بزرگ ! آدمی که چیزهایی دیده که من ندیدم و همین شاید بتونه به رشد منم کمک کنه ...ولی الان جور دیگه ای فکر می کنم . این " درد " نیست که باعث رشد می شه بلکه " صبر " ه .......صبر به روی همهء اونچه که درد می نامیمش !
من نمی دونم شماها عمل اخلاقی و غیر اخلاقی رو چه طوری برای خودتون تعریف می کنین ؟ ولی من یک سری اصولی برای خودم دارم که احتمالا یا مختص منند و یا فقط به تعداد آدمهای کمی تعلق دارن برای مثال این رو قبول دارم که :" آدم با هر دگوری خاک تو سری نمی کنه "
بگذارید این وطن برای من وطن شود
ولی در عین حال به نظرم اینکه هر شب با یک نفر بخوابی در مقایسه می تونه کار کثافتی نباشه خب
هر کس اختیار مال خودش رو داره ولی اینکه برای رفتن به اون رختخواب پاتو بذاری رو سر یکی و بالا بری کثافته !و از هر کثافتی هم غلیظ تره و متاسفانه خیلی خیلی خیلی زیاد دیدم آدمهایی رو که برای بالا رفتن حتی از یک پلهء کوچیک باید پاشونو رو یکی بذارن انگار هیچکس سعی نمی کنه قد بکشه یا اینکه
پاهاشو یک کم بیشتر بلند کنه ...حتما طی این مسیر روحانی بالا رفتن باید یکی له بشه
مثلا برای سقط جنین در صورتی که یک کم احتمال باشه که به خاطر شرایط ممکنه بچه ای که تحویل جامعه می دی
یه آدم عقده ای ، روان پریش و یا دیگر آزار بشه این کار به نظر من عملی غیر اخلاقی نیست متاسفانه پدر و مادر های ایرانی فکر می کنن که این بچه ای که به قول خودشون با خون دل بزرگ کردن و زحمتشو کشیدن الان دیگه جزو مایملکشونه و تا ابد باید طبق خواسته ها و پیش بینی های والدین رفتار کنه ...بابا جان اون موقعی که این بچه رو درست کردین این یه نیاز روحی ، روانی و یا حتی فیزیکی بوده...و در عوض پدر و مادر هایی هستن که انگار نه انگار یه بچه پس انداختن باچشم خودشون میبینن که بچهه داره تو چه لجنی می ره ولی می ایستن و نگاه می کنن
دهنتون لطفا باز نمونه ! من خودم هنوز به یک همچین جاهایی نرسیدم ولی متاسفانه خیلی دیدم . شاید اونقدر کثافت دیدم که اینقدر راحت می تونم راجع بهش بنویسم . واقعا از حضور انور اون دسته از دوست هام که عقاید مذهبی دارن شرمنده ولی الان که این ها رو می نویسم هیچ چیز مقدس و بزرگی به عنوان عقاید مذهبی و دینی برام باقی نمونده و به نظرم چیزی که آدم رو تو این دنیا حفظ می کنه اینه که بدونیم بزرگترین خطر برای بقای زندگیمون خود مائیم . مسلما برای اینکه یک موجود اجتماعی باشیم ، باید یک سری از خوشنودی های غریزی رو هم فدا کرد ولی اینجا مشکل من این جامعه نیست ...بابا جان نمی خواد پا بذاری روی غرایزت فقط آدم باش بذار طبیعت وجودیت کار خودش رو ادامه بده ...برای نلغزیدن و سقوط تو کثافت راه وسط وجود نداره همونطوری که بین گفتن حرف راست و دروغ هم حد وسطی نیست ...مثلا دروغ گفتن مسلما خلاف طبیعته برای همین هم من عقیده دارم اینکه بد دهن باشی و تو هر جمله ات 5 تا فحش ناموسی باشه شاید غیر اخلاقی نباشه ولی اینکه به خودت اجازه بدی شعور طرف مقابل رو زیر سوال ببری و برای هر چیزی دروغ بگی غیر اخلاقیه ...
من اینو قبول دارم که دلبستگی ها و اون چیزهایی که ما اسمشو عشق می گذاریم انسان ها را به طرز مفتضحی نامعقول می کنه ( عشق کور است ) حتی تا حدی که ممکنه اعمال بسیار غیر اخلاقی در قبال جامعه صورت بگیره با اینحال به نظر من اینگونه غیر اخلاقی بودن زیبایی های خاص خودش رو داره که به غیر اخلاقی بودنش می ارزه و باعث می شه قابل بخشش بشه .....ولی می دونین مشکل از کجا شروع می شه ؟ از اونجایی که یک سمت اون عشق چرخش در بره و کج شه ...وقتی که به قولی عشق یک طرفه بشه ...
مشکل ماها اینه که اغلب وقتی به اینجا می رسیم می گیم : " دیگی که برای من نجوشه سر سگ توش بجوشه " آخه چرا ادعای عشق می کنیم وقتی که بعدا قراره به خاطر اینکه اون عشق دیگه مال ما نیست به لجن بکشیمش ؟
بذارید تکلیف خودمون رو روشن کنیم ...اگه قراره " اخلاق " یک امر کل گرایانه باشه همه چیز خیلی احمقانه می شه ...مثلا چون سوراخ کردن لایهء ازن با استفاده از موادی مثل اسپری ها کاری ( احتمالا ) غیراخلاقی محسوب می شه پس بهتره وقتی می خواهید به سراغ دوستتون برین بوی عرق تن بدین ولی لایهء ازن را سوراختر نکنید !!!!
نه جونم ...به نظر من اخلاق یک امر جزء گراست یعنی که یک جورایی همان حدیث خودمان : هر جوری دوست داری باهات رفتار شه با آدمها رفتار کن ! ( این گفته یا حدیث در روابط جنسی صدق نمی کنه !!!یعنی خیلی صدق نمی کنه )
هیچگونه قانون خاصی هم نداره که بشه ازش پیروی کرد چنانچه می گن زنها نسبت به مردها درونگراتر، غیر منطقی تر ، مهربان تر ، فداکار تر و دلسوزترند پس اگر اینگونه فکر کنیم ممکن است یک عمل
غیر منطقی برای یک زن اخلاقی و برای یک مرد غیر اخلاقی باشه
پس قانون رو بی خیال بشیم و به دنبال طبیعت باشیم
تا خیلی دیر نشده و هممون تو کثافت غرق نشدیم باید کاری بکنیم
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار نا توان
دیرست گالیا !
ه . ا . سایه
مامعمارها يک رسم ديرينه ای بين خودمون داريم که تا آخر عمر اين قضيهء سال بالايی و سال پايينی رو رعايت می کنيم و يک احترام ويژه ای برای موجودی به نام سال بالايی قائليم ...خلاصه که در دنيای مجازی يک سال بالايی داشتيم و می خواستيم برای اولين تولد وبلاگش چيزکی در حد سال پايينی بنويسيم که با صحنهء تعطيلی وبلاگ سال بالايی مواجه شديم ...معمار باشی ، هذيان هم بنويسی ...بيشتر از اين چه انتظاری می شه داشت ...وبلاگ بيچاره رو در روز تولدش کشتن فقط از يک همچين موجودی بر ميومد ...
حسادت به چيزی که ديگری دارد نه فقط به اين دليل که فکر کنی تو لايقش هستی ، بلکه به اين علت که فکر کنی آن ديگری لياقتش را ندارد از احمقانه ترين کارهاست .
راه رفتن ميان بخار ...، « زمين دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ...» ، آنقدر کوتاه که بخارها به بالا نرسيده از سردی قطره می شوند و پايين می افتند ...
شالاپ ...افتادن در جام نيمه پر ، ...گفت که تو مست نئی / رو که از اين دست نئی ...لباسها بر تن سنگينند و هنوز آنقدر هشيار هستی که ببينی عريانی سبکتر است ، ...برخيز که پر کنيم پيمانه زمی / زان پيش که پر کنند پيمانهء ما ...
تلپ ...کفشهای گلی همراهيت نمی کنند ، افتادن بر خاک خشک نشان رهروی تنهايی چون توست که حتی نای آن ندارد سر برگرداند به قصد ديدن ، تنها بوی خاک باران خورده و عطری به يادگار ...
تلق ...صيقل سنگ قطرهء کوچک را هزار پاره می کند ، نرمی سنگ از زمان نيست که ساختهء دست آدميزاد است بر گور آدميزاده ای ديگر ...چو بر گورم بخواهی بوسه دادن / رخم را بوسه ده کاکنون همانيم ...اشک مريز که از آب شور چشم سبزه نيز نخواهد روئيد ...اين سبزه که امروز تماشاگه توست / تا سبزه ء خاک ما تماشاگه کيست ...
...ـــــــــــ... بی صدا ... لغزش بر روی کرکهای تازه بالغ جوانی و آهی از سر جدايی ...رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل / از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل ...
سسس ...آبی بر آتش و باز هم سکوت ...
...ـــــــــــ... گريهء جانم را نمی شنوی چرا که دهانم به خنده گشوده است ...
دارم برای يک هفته می رم شهر حافظ !
می دونی چيه ؟ تو روزهای مونده رو با شمردن ستاره هايی که می افتن حساب می کنی و من روزهای از دست رفتمو با شمردن پاکی هايی که تو داری و از من افتادن !
خانم کوچولو از ستاره هايی که از دلتون جا می مونه به من می فروشين تا من هم بتونم بشمرم ؟
خب معلومه ...اگه من هم از اين دستگاه تایپهای قديمی داشتم که حروف سربی رو با اون شاسی های دايره ای شکل روی کاغذ می شونن و اندازهء يه باطری ماشين هم وزنشونه ، خيلی سنگين تر می نوشتم تا اينکه با اين کيبورد لاغر و حقير بنويسم که تازه همهء حروف فارسيش هم به جز يه « ژ » پاک شده ....
گفتم که رفيقی کن با من ، که منت خويشم
گفتا که بنشناسم ، من خويش ز بيگانه ...
ديشب نانواهای شيراز تا صبح نان پختند......
ترسيم درد از خنده ای که به تلخی بر لب است !
روز يکشنبه ۷ ديماه ۱۳۸۲
از ساعت ۴ تا ۶ بعد از ظهر گردهمايی با حضور وبلاگنويسان
جهت کمک به هموطنان آسيب ديده در زلزله اخير
در پارک نظامی گنجوی گرد هم ميآييم .
به اميد ديدار همه شما نيکان
اگر تمامی اين حجم مفلوک را بالا بياورم ، جايی باز نخواهد شد برای گنجاندن امروز ...
اگر « تمامی الفاظ جهان را در اختيار داشتيم ، آن نمی گفتيم که به کار آيد » ...
اگر تمامی آنچه را می بايد ؛ می گفتم ، آن نبود که تو می خواستی ! راستی تو چه می خواستی ؟...
اگر تمامی صداقت خود را نزد من آوری ، هرگز اين شک را جبرانی نيست ...
اگر تمامی يقين دنيا جمع شود ، اين ترديد گذشته را پر نمی کند ...
اگر تمامی آنچه را در دل دارم اينجا نهم ، از بوی لجن آميخته با تکرار خفه خواهيد شد ...
اگر تمامی ادب و غرور فرو خورده ام را باز پس دهم ، می گويم که اينجا از اول هم قرار بود عاقلانه باشد نه عاشقانه ! ...
اگر تمامی روزهای زندگی ام را شمارش کنم ، می بينم که ارزشش را ندارد اينهمه ادب به خرج دهم ...
حيف که ندارم وگرنه می گفتم به فلانم که از اين پس بر سر هر دلی چه خواهد آمد ! من که دل نيستم . من عقل ام ! راستی چه شد که آخر داستان اينهمه تلخ شد ؟
پروانه
ياسو
گلبرگ به خاک افتاده
برجست و به شاخهء گل نشست
ها ، اين پروانه بود !
مرده
ليلو
آغوش سرد ، لبان يخ بسته
لغزيد و به خاک افتاد
ها ، اين مرده بود !
( مارگوت بيکل )
فرو ريختگيت را تاب بياور و بنشين به انتظار ديگر بار !...........و تو ! بيا تا برايت بگويم ..... نه ! نه ! حتی اگر بيايی هم نمی توانم بگويم که چه اندازه تنهايی من بزرگ است . تو برو خود را باش !
چشم هایم تبدار و سرگردان اند ! طعم گس پاییز در دهان خشکیده ام چسبندگی عجیبی ایجاد کرده ! سرد است : دستانم را که به هم می سایم حس یک مومیایی را دارم ! دهان که باز می کنم احساس خفگی می کنم ، لباسهایم بر تنم سنگینند ، پاها عقب تر از تن می آیند ، آرزو مرده است : هر چه پیش آید خوش آید !
( به احتمال قريب به يقين عکس هيچگونه ارتباطی با نوشته ندارد ! )
یادم میاد که پدرم از کوچیکی برام می خوند : « یه مرغ نازی داشتم ، خوب نیگرش نداشتم ، شغال اومد و بردش .... » و من اون موقع چقدر دلم برای اون شغال می سوخت که قرار بود به خاطر خوردن مرغ ناز چلاق بشه ! و فکر می کردم که خب اون بیچاره چجوری سیر شه ؟ شغال پیر مرگ ، ویگن رو با خودش برد و من برای اولین بار برای کسی با این نسبت دور گریه کردم ودیگه فکر نکردم که چجوری این شغال باید سیر شه چون الان بزرگ شدم و می دونم که اون هیچ وقت سیر نمی شه ! .........او کبوتر گشت و از بامم پرید / بر کدامین آشیانه پر کشید ؟ او دگر رفته و ......آه از این دل که به یادش بنشسته ! آه از این دل شکسته ! مثال تور ماهیها ، تار دلم ز هم گسسته می خوام بگیرم دامنش ، با این دو دست پینه بسته دلم میون سینه ام به خون نشسته مثال قایقهای پیر، تنم شکسته دل زدستم گله داره ، من زدست دل شکایت نتوانم پیش یارم ، غم دل کنم حکایت ای آسمون بی ستاره ، با دل من کن مدارا به هم مزن دیگر دوباره ، آشیون عشق ما را ! چه زود رسید سرمای زمستون ، اومد برف رو گل ها رو پوشوند ! چه زود گذشت ! چه آرزوهایی که زود مرد ! چه سینه هایی که سوخت ! راستی خونه ات کجاست تو اون همه ویرونه ؟ آخر سر به دور از خونه و کاشونه پر کشيدی ؟ تو بودی که می گفتی : عشقی که ما را اینجا کشانده ! دیگر به مقصد راهی نمانده !؟؟چی شد پس ؟ هنوز کاشانه ات در چین و شکن گیسوی یار است ! کاش بودی و با هر شانه کشیدن گرهی از دلت باز می شد ! تو همهء سهم خودت رو از دندانه های خونین این شانه به جهان دادی و رفتی ...... نبریم از یادت ، ندهیم بر بادت ، شادیم با یادت ! یادت و صدایت ماندگار و عزیز !
امروز عمّه شدم !
اونقدر دوست پيدا کردم که ديگه تنهای تنها شدم !
ما همه اجزای آدم بوده ایم در بهشت آن لحنها بشنوده ایم گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی یادمان آید از آنها چیزکی خودت می دونی که بهشت هر آدمی رویای اونه و اگه رویاهات گم بشن یعنی دیگه بهشت موعود برات معنی نداره ! ببین من بحث دینی یا فلسفی باهات نمی کنم چون می دونم تو سفسطه بازی کارت درسته ! و اونقدر دری وری تحویلم می دی که یادم می ره چی می خواستم بگم . " اون سیبی که آدم تو باغ بهشت خورد رو یادت هست که تو کتاب مقدس اومده ؟ می دونی تو اون سیب چی بود ؟ منطق بود . منطق و چرندیات . اگه می خوای همه چیزو همونطوری که هستن ببینی باید اون سیب رو بالا بیاری ...... " . "وای که این انبوه سیب خورها حال آدمو به هم می زنن " .( سالینجر ) . می فهمی ؟ حالیت هست ؟ با توه ! تو : سیب خور بزرگ ! می گم باید بالا بیاری اون عقل رو ! همیشه و همه گفتن : پای استدلالیون چوبین بود / .... نمی گم عاشق شو ! اگه نمی تونی بالا بیاری دلیلی هم وجود نداره انگشتی که می کنی تو حلقت انگشت عشق باشه ! باید رویا باشه ! آرزو باشه ! بریز بیرون ! امتحان کن ! به جاش به قول صبا اون حالی که آدم بعد از بالا آوردن داره رو با هیچ چی نمی شه عوض کرد ! این بی تفاوتی های ذهنت باید درمون شه وگرنه همین می شه که اینجا نه عاقلانه است نه عاشقانه و نه عارفانه ! به قول سروش : اینجا فقط محل نگهداری لیلا ست ! اون طرحی رو که از اون خواب زده بودی یادته ؟ می دونم قابش شکسته ! ولی اون ارزش داره ! نباید برای چنین بی اهمیتی گمش کنی ! درش بیار و گردگیریش کن ! چیه ؟ چرا خم شدی روی خودت و داری به بزرگترین حفرهء هستیت نگاه می کنی ؟ باید سرتو بگیری تو آسمون تا بتونی رویاهاتو پیدا کنی ! ................من خوب می شناسمت بی آرزویی برات یعنی مرگ ! منتظر نباش کسی پیدا بشه و تو اون حفره برات چراغ روشن کنه تا خودتو پیدا کنی ! منتظر نباش دستی بیاد و تو رو از خود گمشده ات بالا بکشه ! فقط کافیه تور بندازی و چند تا از آخرین رویاهاتو که هنوزم دارن همین دور و بر پرواز می کنن بگیری ! ازت خواهش می کنم تا خیلی دیر نشده عجله کن ! مجبورم نکن اینقدر چیزایی رو که می دونم می دونی عین احمق ها تکرار کنم ! بار دیگر خوابی از چشمی بالا رفت این رهرو تنها رفت ، بی ما رفت من به خاک آمدم و بنده شدم تو بالا رفتی و خدا شدی !
اندوه و خستگی ، پشت و روی یک سکه اند . اندوه ، خستگی است که بر جان می نشیند . خستگی ، اندوه است که در تن می رود . ( بوبن ) * خبط نکن اینها همه سایه اند ، .... ـ نه این سایه نیست پرّه های باد کردهء بینی را ببنین ، سرخی گونه ها ، این سرخی از چیست ؟ شرم یا شهوت ؟ شاید هم از خشم باشد ! * خسته تر از پیش رهایت می کند ! این سایه را دنبال نکن ! ـ سایه نیست گرمی دستانش را حس می کنم ! * همهء اینها گناهکارانی فرومایه اند ! گرمی دستها ازگرمای آتش گناهی ست که درون را می سوزاند و تنها گرمی اش به تو می رسد ! ـ گناه ؟ چه گناهی ؟ گناه دوست داشتن ؟ * دوست داشتن ؟ او هم از فرزندان همان هاست ! آنها کنار هم بودند چون او خواسته بود ! آمیزش کردند چون او می خواست و عشق ورزیدند چون انسان دیگری نبود که به او عشق بورزند ! ـ اما من به او گفته ام که روحم همراه است ولی آمیزشی در میان نیست ! * او می تواند با روحت آمیزش کند اگر تو اجازهء این کار را به او داده باشی که راه را هموار کرده ای ! تا دیر نشده جلوی این عمل تجاوزکارانه را بگیر ! بکارت جان خیلی مهم تر است این را به یاد داشته باش ! Gluttony Greed Sloth Envy Wrath Pride Lust
چهارشنبه 28/5/82 برای دیدن فیلم " صدای ماه " ساختهء " فرحناز شریفی " به موزهء هنرهای معاصر رفتم ! این فیلم حاصل یک پایان نامهء دانشجوییه و از زندگی " قمرالملوک وزیری " ساخته شده ! من نمی خوام اینجا شرح ما وقع رو بگم ! اونو می تونین اینجا بخونید ! چیزی که برای من مهمه اینه که از پخش این فیلم قبلا جلوگیری شده بود و اون روز به مناسبت هفتهء زن و بزرگداشت زن این فیلم به قول همون سایت CHN برای دوست داران هنر پخش شد ! بگذریم از اینکه نصف بیشتر سالن اعضای سینماتک موزه بودن ، یک سری هم فک و فامیل و آشنا و خلاصه چندین دونه هنرمند مثل حسین علیزاده و صدیق تعریف و .... تنها خبرنگار روزنامهء چاپی هم که به طورجدی دیده شد مال " کیهان " بود که اونهم معلوم بود برای چه اومده !!!! چند تایی هم آدم سمج و کنه مثل من بودن که طبق معمول با دربون طرح دوستی می ریزن و می رن تو!............. به نظر من پخش فیلمی به این صورت یعنی از سر باز کردن قضیه ، چون تقریبا مطمئنم که این فیلم حالا حالاها اجازهء پخش نخواهد گرفت ! وقتی چراغها را روشن کردند دیدم که همهء خانمهای دور و برم دستمالی به دست دارن و برای اینکه آرایششون پاک نشه دارن با احتیاط اشک چشم پاک می کنند ! درسته فیلم تاثیر گذاری بود ولی من خیلی دلم می خواست اون لحظه از این خانوما بپرسم که چرا گریه می کنن ؟ راستش من فمینیست نیستم ولی اون موقع دلم به حال زنها بدجوری سوخت ! چون مطمئنم که اونها داشتن برای قمر گریه می کردن ! احساس کردم بد جوری داره ازمون سوء استفاده می شه ! هرکاری دلشون بخواد می کنن و بعد هم برامون بزرگداشت می گیرن و کیه که اونجا یادش بیفته که باید برای خودش گریه کنه نه اون خانم هنرمندی که 50 سال از مرگش می گذره و با افتخار هم زندگی کرده ! بعد از پخش فیلم حسین علیزاده هم سخنرانی کرد و چیزایی گفت که بدتر آتیشیم کرد ( اینا هم تو همون جا هست ) راستی یه سوال ! چرا برای آقایون بزرگداشت نمی گیرن ؟؟؟ حتما می بینن که یه کمبودی هست و می خوان اینجوری جبران کنن ! نه ؟ یا چرا بعد از اینکه چندین سال روز مادر داشتیم یادشون افتاد روز پدر هم بگیرن ! چرا اینقدر همه چی متناقضه ؟
این خانم " سيمين غانم " بعد از اینکه یه عالمه کنسرت تو جاهای دیگهء دنیا داد یه دونه هم محض دل ایرونیای مانده در وطن تو تالار وحدت برگزارکرد !!! ( اينجا قبلا يه اشتباه لپی مربوط به حافظه ء من شده بود که يه چيزايی رو گاهی قاطی می کنه ) خب مسلما کنسرت زنانه بود به همین دلیل اون تو از مانتو و روسری خبری نبود !!! یه سری مطابق جو کنسرت ها و تئاترها توکشورهای متمدن لباس شب پوشیده بودنو موهاشونو شینیون کرده بودن و یه سری دیگه با تیشرت و شلوار جین بودن ! یادمه اینقدر منظرهء تالار وحدت احمقانه بود که آدم حتی نمی تونست خودشو به احساساتش بسپره ! بعدشم هرچی مردم گفتن که آهنگ " مرد من " رو بخونه نخوند و گفت که ممنوعه !
يا اين خانم " افسانه رثایی " با اون صدای فوق العاده باید مثنوی خوانی کنه و با بيژن کامکار و علیزاده کنسرت بده و اصل کار از فرانسه با رونوشت فرانسوی به دست آدم برسه !
*****
*****
هاله يه دختر ايرانی ـ آمريکاييه که ۳ـ ۴ سال پيش به زبان فارسی و شعرهای مولانا علاقه مند شد و شروع به ترجمهء اشعار فارسی کرد . سه تار رو ياد گرفت و روی صفحهء ساز به ابتکار خودش يه ميکروفون نصب کرد ! الان يه گروه داره که آهنگای Rock می سازن ! می تونين اينجا اونها رو گوش کنين ( فقط می شه گوش کنين قابل دانلود کردن نيست )
*****
ای صميمی ؛ دیگر زندگی را نمی توان در فرو مردن یک برگ یا شکفتن یک گل یا پریدن یک پرنده دید ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم آیا شود که باز درختان جوانی را در راستای خیابان پرورش دهیم و صندوقهای زرد پست سنگین ز غمنامه های زمانه نباشد ؟ در سرزمینی که عشق آهنی ست انتظار معجزه را بعید می دانم باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد ؟ پرندگان ازشاخه های خشک پرواز می کنند آن مرد زرد پوش که تنها و بی وقفه گام می زند با کوچه های « ورود ممنوع » با خانه های « به اجاره داده می شود » چه خواهد کرد سرزمینی را که دوستش می داریم ؟ پرندگان همه خیس اند و گفتگویی از پریدن نیست در سرزمین ما پرندگان همه خیس اند در سرزمینی که عشق کاغذی ست انتظار معجزه را بعید می دانم .
سوغاتی !!!!
دلا نزد کسی بنشين ٬ که او از دل خبر دارد / به زير آن درختی رو ٬ که او گلهای تر دارد
درين بازار عطاران ٬ مرو هر سو چو بی کاران/ به دکّان کسی بنشين ٬ که در دکّان ٬ شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را ٬ زوره زند هر کس / يکی قلبی بيارايد ٬ تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او بطرّاری ٬ که می آيد / تو منشين منتظر بر در ٬ که آن خانه دو در دارد
به هر ديگی که میجوشد ٬ مياور کاسه و منشين / که هر ديگی که میجوشد ٬ درون چيزی دگر دارد
نه هر کلکی ٬ شکر دارد ٬ نه هر زیری زبر دارد / نه هر چشمی نظر دارد ٬ نه هر بحری ٬ گهر دارد
چراغست اين دل بيدار ٬ به زير دامنش می دار / از اين باد و هوا ٬ بگذر ٬ هوايش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی ٬ مقيم ٬ چشمه ای گشتی / حريف همدمی گشتی ٬ که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد ٬ درخت سبز را مانی / که ميوه نو دهد دائم ٬ درون دل سفر دارد
( يه مطلب طولانی پر از غر غر نوشته بودم ديدم هم از حوصلهء من بيرونه هم شما ! در ضمن زیاد هم دنبال ربط اینها نگردین )
زيبايی يا تشنج زاست يا اصلا وجود ندارد
( آندره بروتون )
بزرگداشت لوئيس بونوئل
( حوصلهء اينجا کمی از دست من سر رفته و عاقلانه های خودم هم ته کشيده البته از اولش هم چيزی نبود و شما لطف می کردین این چرندیات رو می خوندید فعلا چند روزی می رم مرخصی ! )
- الو ٬ بفرمائين ؟
× الو سلام !
- سلاااااام ! چطوری خوبی ؟
× مرسی قربونت ٬ تو خوبی؟
- منم بد نيستم خوبم .
× يه چيزيت هست ولی ٬ چته ؟
- نه چيزيم نيست ٬ يه کم سرم درد می کنه .
× آخی ٬ قربونت برم حتما شب کم خوابيدی ؟
- آره تا دير وقت داشتم با کامپيوتر کار می کردم . هنوزم همهء کارام مونده !
× اِ ..... کارات تموم نشد ؟
- نه هنوز .
..................
..........................
یک ساعت بعد
نه به خاطر آفتاب ٬ نه به خاطر حماسه
به خاطر سايهء بام کوچکش
به خاطر ترانه ئی
کوچکتر از دستهای تو
روشن تر از چشمهای تو
که انسان دنيايی ست
.......... و نوبت خويش را انتظار می کشيم بی هيچ خنده ای .........
پدر بزرگم رفت ! خيلی برام عزيز بود ولی هيچ وقت فکر نمی کردم از دست دادن عزيزی با اين سن و سال اينقدر دردناک باشه ! ۲ روز پيش اومدم update کنم می خواستم اون تو این رو هم بنويسم که : خدا جون چرا عين نديد بديدا هر چی به آدما دادی دونه دونه پس می گيری ؟ ولی وقتی اين خبرو شنيدم شوکّه شدم ٬ مطلبم رو ننوشتم و اون هم جوابم رو داده بود : اين دفعه يهو پس گرفت !
نمی خواااااااااااااااااام !!! مگه هر چی همه دوست دارن منم بايد دوست داشته باشم ؟!
ايران بيشترين تعداد وبلاگ نويس رو تو دنيا بعد از انگليس داره ! می دونين يعنی چی ؟ اونوقت يه آدمهايي می يان اينجا نظر می دن که آدم ميمونه چی بگه ! آقا يا خانمی که ميای اينجا مثلا به اسم مرموز و مخمور و خفن و نمی دونم چی چی نظر می دی بابا جان من اصلا برام مهم نيست ! ديدی که نظرات رو پاک هم نمی کنم خب پيش خودم می گم هر آدمی بايد يه جا خودشو خالی کنه ! اگه می خونی بدت مياد خب همين جا بالا بيار و برو ! بعدش هم ديگه نيا ! اينهمه وبلاگ چرا نمی ری يه جای ديگه ؟ قبول ! دفهء اول پذيرای بالا آوردن شما هم هستيم خب نظر خواهی رو برای همين گذاشتن ولی راستش وقتی اينو ديدم يه کم قاطی کردم :
نويسنده: ????
سه شنبه، 20 خرداد 1382، ساعت 1:56
احتمالا شما اون چيز ديگه ای که گفتی هستی که با سنگينيت اون درپوشو واز ميکني
E-mail: وارد نشده است
URL: وارد نشده است
نمی دونم چه حکمتيه اين مردم می خوان همه رو اصلاح کنن ؟ بابا من همين آشغاليم که می بينين نمی خوام کسی منو اصلاح کنه ديگه سنّم از اين حرفا گذشته واقعا اين روحيهء مصلح جهانی و منجی بشريت بودنتون منو کشته ! الان هم نمی دونم فکر نکنم اينی که اينقدر ما رو ملطّف به الطافشون کرده آشنا باشه چون کسايی که منو از نزديک می شناسن می دونن که اصلا فحش خورم ملس نيست و شخصيت اهانت بر انگيزی ندارم و اگرم آشنا نيست همون چيز سنگين ديگه رو می خوره که بدون اينکه منو بشناسه فحش می ده ! من الان ۳ ماهه که با search کلمهء « شب زفاف » بازديد کننده دارم يا مثلا اين اواخر با search « پستان گنده » !!!! خب اين آدم حق داره وقتی دنبال يه همچين چيزی می گرده و مياد اينجا اين مزخرفات رو ميبينه عصبانی بشه ولی اونی که هر روز مياد و هر روز هم فحش می ده خيلی خره !خب نيا بابا جان اين ۲ روز دنيا ارزشش رو نداره که اينقدر اين عاقلانه ! بره رو اعصابتون ! پس نيا اينجا تا اعصابت خط خطی نشه ! اگرم کارت دعوت فرستاده بودم معذر%
از من گفتن بودها !
اون لبه راه نرو !
می افتی ها !
اگه بيفتی بد جوری له می شي !
حالا پاهات می شکنه به درک !
مخت داغون می شه اشکال نداره !
ولی اون ماسک کذا از صورتت می افته همه می بيننت !
مشغول مرور خاطراتم بودم که اينو ديدم شايد این دوست يادش نياد ولی پارسال یه همچین موقعی اين شعر رو تو نمايشگاه نقاشيم برام نوشت !
شايد آرزوهايم
زندانی قاصدک شدند
که دست زمان آزادشان نکرد
شاید هم ستاره شدند
تا دست کسی نرسد بچیندشان
امروز نمی دانم ....
چند سالگی عقربه هاست
که صمیمانه ترینهایم را
به آینه می دهم
شاید تهی شده ایم از سرنوشت
که اینگونه
شکل پیری خود می شویم ....
شاید .
الان بهاره ! و ديگه اينکه خرداده ! چند روز پيشا خيلی ها شلوغ پلوغ کردن فکر می کردن يه خبری بايد باشه اما نبود ! بابا اين آقا خودشون فرمودند که دوم خرداد تمام شد ! من نمی دونم از گفتهء خود يه آدم مستند تر ديگه چی می خواين ؟ ماشا لّا مملکت هر روزش يه مناسبتی داره هر روز يا شهادته يا تولد يا يه چيز من در آوردی ! بده می خوان مردم سرشون گرم باشه ؟ بی لياقتين ديگه ! حالا شما يه روز رو تخفيف بدين براش مناسبت نذارين ! تازه اگه اينقدر عجول نباشين به زودی يه چيزی واسش پيدا می شه ! به هر حال یول بودن به از نبود شدن خاصّه در بهار !
چند وقت پيش توی يه رستوران نشسته بودم ٬ رستورانه از اينايی بود که بين هر سری صندليش يه پاراوان مثل اين اداره ها داشت ٬ نمی دونم اونارو برای چی می ذارن ؟ احتمالا برای اينه که اگه کسی خواست کسی رو ماچ کنه بقيه نبينن و فقط صندوقداره ببينه ! ولی نه نمی شه ٬ چون ميزش اونقدر پهنه که عملا طرف بايد بلند شه تا ماچ کنه ! بی خيال نمی ارزه
بگذريم ! ....... من عادت دارم وقتی دارم با کسی حرف می زنم زياد اينور و اونور رو نگاه می کنم مخصوصا آدمها رو ! می دونم عادت زشتيه خب يه کم فوضولم آدمها برام جالبن ! خلاصه اونجا خيلی بد بود چون هر وری رو نيگا می کردی يا پاراوان روبروييتو می ديدی يا ۳ تا عکس بزرگ رو ديوار ! عکسهايی که وقتی می بينيشون غذا از گلوت پايين نمی ره ! اون موقع بحث کشيده شد به نامهء سرگشاده ای که همون روزها نوشته شده بود و راجع به اين عکسهای بزرگ هم توش یه چیزایی بود ! تو ايران و کشورهای امثال اون می خوان يه چيزايی رو با زور رو مغز مردم حک کنن ! وقتی داری خريد می کنی و يا يه چيزی کوفت می کنی هم بايد به ياد نجات دهندگان مملکت باشی و احساس گناه کنی که اينقدر بی خيالی ! اگر هم بی خيال نبودی از اونور ميوفتی ! ماها تخصص ويژه ای داريم در زمينهء ساختن بت های فرهنگی و سياسی مثل کاری که چند سال پيش کرديم و يه بت ديگه برای خودمون درست کرديم ! حالا می بينيم که بابا جان داريم تو کوچه بن بست دور می زنيم ! آخه احمق از تو اون کوچه بیا بیرون و راهنماتو خاموش کن ! اگه راه داشت که پيدا می شد !
اين آقا هم خيلی غير مفيد نبود ٬ کلّی آبرو برای آقايون خريد ٬ دنيا رو باهامون مهربون کرد و ديگه اينکه حداقل الان گندها جلوی چشم نيست که آلودگی بصری ايجاد کنه ! فقط وای به حال وقتی که اين لايه رو برداريم چون بوی تعفنش همه مون رو خفه می کنه ! آقا اين چند ساله شد سوپاپ اطمينان برای ما ! همهء فشارها خالی شد يه سری سرشون رفت زير آب و يه سری زدن به چاک ! به جاش ديگه فشاری نموند ! جوونا هم سرشون به عطينا گرمه نمی رسن به کارای ديگه فکر کنن ! خب البته هر از مدتی لازمه يه چماقی تو سرشون بخوره که يادشون نره مملکت صاحاب داره ! تازه چماق که عيب نداره از کشته شدن که بهتره ! حالا شما شلوار کوتاه بپوشين ٬ پاتونو تو گونی سوسک هم اگه بکنن خدا رو شکر می کنين که زنده اين ! به هر حال از تعداد اين جور آدما کم نمی شه چون هرروز به تعداد جوونهايی که از سوسک نمی ترسن اضافه می شه ولی آدم نا آرومی رو که داد می زنه و اعصاب مردم رو خورد می کنه بايد کشت !
يادمه تو سريال سربداران می رن پيش طغای و می گن مردم شورش کردن ! می پرسه : چقدرن ؟ می گن : زيادن ! می گه خب بکشنيشون کم می شن !
آقا ما اينکاره نيستيم عين چی هم از زندان می ترسيم ها ! خودم يه دونه ش رو برای تزم طراحی کردم اصلا دوست ندارم جای اونا باشم ! به هر حال يول بودن به از نبود شدن خاصّه در بهار !
نرو ! يه دقيقه وايسا !
ببين نريا ! تو رو خدا !
نرو ! اگه بری من ديگه نمی تونم پيدات کنم !
نرو صبر کن حداقل يه قلم و کاغذ بيارم يه چيزی ازت داشته باشم !
..................................................
رفتی ؟ .............
تموم شد فکرم رفت ! برای اين دفه ديگه چيزی ندارم بنويسم !
همچين می زنم تو سرت صدای سگ بدی ها !
دِ ..... برو !
نيگا ٬ همينجوری وايساده منو نيگا می کنه !
گفتم برو !
برو اصلا حوصله تو ندارم ها ! برو !
برای چی زل زدی به من ؟
برو اعصابتو ندارم !
برو !
بالاخره پشتشو کرد به من دمی تکون داد و رفت ...............
يه شغل خوب کشف کردم ! نه احتياج به سرمايه داره و نه چيز ديگه ای ! تازه خيلی هم مفيده !
مدير خط !
يا سوال نکن يا انتظار شنيدن هر جوابی رو داشته باش !
روسو (ژان ژاک )زمانی توی خونه ای به عنوان خدمتکار کار می کرده ٬ یه روز يکی از وسايل خانم خونه رو که توجهش رو جلب کرده بوده بر می داره ( مثل روبان يا يه همچين چيزی ..... ) وقتی که قضيه فاش می شه تقصير رو به گردن يه دختر خدمتکار که اون هم همونجا کار می کرده می اندازه و دختر رو از اون خونه اخراج می کنن !
بعدها روسو در اعترافاتش اين قضيه رو تعريف کرده و گفته که در اون زمان عاشق اون دختر بوده و در هر زمانی اسم و چهرهء اون در نظرش بوده به همين خاطر وقتی که ازش برای دزدی بازخواست می شه ناخود آگاه اسم اون دختر رو می بره !
این یعنی عشق !!!
انديشه :
کاهی بود
در آخور ما کردند ٬
تنهايی :
آبشخور ما کردند
ای رفته به چوگان قضا همچون گو
چپ می رو و راست می رو و هيچ مگو
کانکس که تو را فکنده اندر تک و پو
او داند و او داند و او داند و او
داند و او داند و او داند و او
داند و او داند و او داند و او
داند و او داند و او داند و او
داند و او داند و او داند و او
داند و او داند و او داند و او
داند و او داند و او داند و او
داند و او داند و او داند و او
داند و او داند و او داند و D8ند و او داند و او
داند و او داند و او
داند و او داند و او
داند و او داند و او
داند و او
داند و او
داند و او
داند و او
داند و او
داند و او
داند و او
داند