من درد در رگانم حسرت در استخوانم و چیزی نظیر آتش در جانم...
بچه که بودم، وقتی پدر و مادرم از خاطراتشان میگفتند فکر میکردم چقدر همه چیز برایشان دور است. با بیشتر این خاطرات ارتباطی برقرار نمیکردم مگر اینکه مربوط به اوضاع سیاسی و یا آفرینش خودم میشد. وقتی از دوستی تعریف میکردند که او را از دست دادهبودند، تصورم این بود که آن دوست چقدر پیر و فرسودهبوده و درکی نداشتم که بزرگترهایم وقتی درباره از دست دادن دوستشان میگویند چه دردی میکشند. حالا بعضی وقتها وسط تعریف کردن چیزی برای کسی یادم میآید که این را قبلا گفتهام، بعد شرمم میشود نه از آن کسی که دارم برایش خاطرهای تکراری میگویم که از خودم: پیر شدهام! هرچیزی را باور نکنی گریبانت را میگیرد. آدمها به مرگ زیاد فکر میکنند چون ملموس است، یک نفر را داری و بعد یکمرتبه نداری! نبودنش یک آن بر سرت هوار میشود و میفهمی مرگ چیست. به پیری ولی فکر نمیکنند. اگر به آدم شصت ساله بگویی پیر بهش بر میخورد. پیری همیشه در مقایسه با پیرتر از خودت جوانی است و فکر میکنم نسل ما زود پیر شده، بدون اینکه بداند و بفهمد.
آدمها به مرگ زیاد فکر میکنند چون ملموس است، ولی هیچ وقت به مرگ "دوست" فکر نمیکنند. ممکن است تصور کنند که در نبودشان چه بر سر خود و خانوادهشان میآید یا حتی وحشتناکتر در نبود فردی از خانواده چه بر سر آنها میآید ولی هیچ وقت فکر نمیکنند که یک "دوست" نباشد. انگار ماهیت دوست بودن است. حتی اگر فاصلهتان زیاد باشد، اگر او را نبینی باز هم ته دلت یک چیزی مطمئن است که "دوست" هست! اصلا باید باشد، برای وقتی لازمش داری، وقتی میخنداندت، وقتی اخبار آنوری که خودش است را میگوید و وقتهایی که حرف میزنید.
آن موقعها که وبلاگ نوشتن رونقی داشت، "دوست" یک مرتبه معنایش وسیع شد. دوستت میتوانست ایران نباشد، میشد تو تهران باشی و او مازندران، گیلان، فارس و یا آذربایجان باشد. همانطوری که بودند. اوائل بهش میگفتیم دوستی وبلاگی ولی سطحاش را پایین میآورد. آدمهایی که نوشتههای هم را میخوانند از دل هم خبر دارند. چه کسی تعیین میکند که این دوستی حقیقیتر نباشد؟ شکلش مجازیست ولی حجمش بیشتر است. تو میفهمی که توی سر دوستت که الان آنور دنیا نشسته چه میگذرد ولی وقتی با هم سوار اتوبوس میشوید از دانشگاه و مدرسه به خانه میآیید، پشت یک میز مینشینید و غذا میخورید و هر دو مثلا به یک جا نگاه میکنید، ممکن است هرکدامتان برای آنیکی کاملا مجازی باشد.
آن روزها بچهها از همهجای ایران و ایرانیها از همهجای دنیا شروع به نوشتن کردند، به ارتباط برقرار کردن، به دوست شدن، بیرون آمدن از تنهایی و شجاعت گفتن خودشان به دیگران. وبلاگیهای"مشهد وخراسان" و "خوزستان" خیلی فعال بودند. هرکدامشان تقریبا یک گروه که با هم دوست بودند و از هم حمایت میکردند. من از بین آنهایی که از اهواز مینوشتند اول با "حسین" دوست شدم. طنز خیلی قوی داشت و مینیمال مینوشت. آنهایی که میتوانند کم بنویسند و تو منظورشان را بفهمی هنرمندترند در مقایسه با آنها که مثل من رودهدرازی میکنند.معتقدم آنهایی که طنز مینویسند، کسانی که میتوانند تو را بخندانند، زندگی را خوب درک کردهاند، درد را میشناسند و عمیقند. دوست من"حسین" زندگی را خوب شناختهبود. زندگی ظرفیتش کم بود.
آدمها به مرگ زیاد فکر میکنند چون ملموس است، ولی هیچ وقت به مرگ "دوست" فکر نمیکنند. نمیتوانم درک کنم که بعد از "حسین" چه بر سر سارا، مادرش، مهدی و رضا و بقیه آشناهایش آمده. حتی نمیتوانم خودم را یک لحظه جای آنها بگذارم که اگر بگویم دروغ گفتهام. من در همینجایی که هستم وقتی خبر را شنیدم، لرزیدم. زمین زیر پام لرزید و گفتم تمام است: دوست آدم که برود آدم هم میرود. چند روز اول نبودم، هیچ درکی نداشتم از این که چطور میشود یک دوست نباشد و تو باشی. بعد حسرت شروع شد، روزهایی که میخواستم گوشی تلفن را بردارم و بهش زنگ بزنم و حال و احوالی کنم ولی نکردم، روزهایی که دلم برای شوخیهایش تنگ میشد ولی نشنیدمشان و حرفهایی که نزدیم،...
من درد دارم، حسرت میخورم و همه آنهایی که "حسین" را از دست دادند اندوه بزرگی دارند، ولی از یک چیزی مطمئنم: جای او از ما خیلی بهتر است...
سختترین کار دنیا حرف زدن است.
وقتی طرف از قبل حرفهای تو را توی سرش دارد.
وقتی طرف جوابهایش را از پیش آماده دارد.
وقتی باورت ندارند.
وقتی همیشه همهچیز همینطور تکرار شده.
وقتی همهچیز بازی ابلهانهایست.
وقتی منطقی برای حرفهایت توی دنیا وجود ندارد.
وقتی خستهای.
وقتی داری میمیری
وقتی حرف زدن بلد نیستی
ناامید کننده است. تمام چیزهای دورو برم به طرز وحشتناکی ناامید کننده، دلهرهآور، پوچگرا و تا حدی مهوعند. بعد فکر میکنم که باید چیزی توی این صفحه بنویسم. چرا؟ چون فضایی اشغال کردهام و حیف است ننویسم. چون خوانندههایی داشتهام که ممکن است هنوز چندتایشان نفس بکشند. چون کرم نوشتن وجود دارد ولی از چه نوشتن سخت شده و ...
فکر میکنم چطور آنروزها آنقدر راحت و زیاد مینوشتم و اصلا راجع به چی مینوشتم.
معجزه؟ به غیر از پاره شدن دریای فیلم ده فرمان چیز ملموس تری ندیدهام.
ایمان؟ به چی؟به کی؟ با کدام مسلک؟
خاطره؟ بزرگترین قسمت مغز بیمصرف به آن اختصاص داشته و خب که چی؟ تا به حال چه کسی از خاطرههایش عایدی داشته؟ جز اینکه تحسینش کنندش که چه خوب به یاد میآورد؟ یا اینکه وقتی جایش درد میگیرد مازوخیست شیرین یکبار دیگر پیدایش میشود؟
شادی؟ مستحقش هستیم؟
آرامش؟ یک روز هدف آفرینش معنا میداد و امروز تنها کلمهای تقبیح شده
زن؟ بله من یک زن هستم. همین!
حماقت؟ چیزی کم از بقیه ندارم.
عشق؟ هه! تعهد تنها کلمه واقعی در مقابل آن است و چیزیست شبیه مصرف بیش از حد الکل!
وطن؟ چمدانی ست به اندازه من!
آگاهی؟ فضیلتی ست که مثل بقیه خوبیها کاربردی ندارد.
تجربه؟ برای شنا و دوچرخهسواری مفید است.
فراموشی؟ دارو!
جادو؟ تمام چیزهایی که دیدهام یا شنیدهام خزعبلات ذهنهای بیمار بود.
مرگ؟ تنها حقیقت جهان.
قانون؟ برای نقض کردن آفریده شده.
خوشبختی؟ فاصلهای که از مرگ داریم.
امید؟ به میزان مصرف ربط دارد.
روزگاری فکر میکردم همهمان داریم حیف میشویم و الان فکر میکنم لیاقت چه چیز بیشتری داریم؟ یک آدم معلق بی همهچیز، چیزیندان و آویزان، نه میخواهم نصیحت بشنوم و نه توصیهای برای کسی دارم. تنها واقعیتی که به آن ایمان دارم این است:
اینجا بدترین نقطه جهان است،ایران!
گاهی اوقات دلت می خواهد اینجا و با این آدم هایی که هستی نباشی ، بعد هیچ جایگزین دیگری هم نداری باید بنشینی و دیوار سفید نگاه کنی...