"زن با پای خودش نیامده بود، کسی گذاشته بودش پشت در ورودی و رفته بود. چند وقت میشد بچه توی شکمش مرده بود؛ جای کبودی روی پهلوها و خونمردگی زیر شکم. راهرو را بوی عفونتش برداشته بود. بعد آمدند که ببرندش؛ سالم. میخواستند معجزه کنم٬ نه دوا و درمان. عقرب، سوزاک، شپش، تبخال، کتک، دعوا، کتک، کبودی و کتک. اینها یک قلچماق میخواستند که بهیار باشد، پزشک به دردشان نمیخورد. گفتند بروی آنجا٬ طرحت زودتر تمام میشود؛ هرچه بد آب و هواتر٬ کوتاهتر. بشیر میگفت باید خاردل باشی با این جماعت. هرچه از زنها میپرسیدم: «کتک خوردهای؟ میخواهی کاری برایت بکنم؟» بزهای اخفش نگاهت میکردند، آنچنان هم با کینه، انگار تو باعث تمام بدبختیهاشان بودی. اگر که اسمش را بگذارند بدبختی. اگر که نامش زندگی نباشد... "
چیزی که خواندید بخشی از داستان "اینجا جای بهتریست" نوشته من بود، اگر دوست دارید همه کتاب را بخوانید به لینک زیر بروید و مجموعه داستان سایههای چوبی را دریافت کنید.
این مجموعه داستان با حمایت مادی و معنوی بسیاری از دوستان و آشنایان منتشر شدهاست و همینجا از تکتکشان تشکر میکنم و آرزوی موفقیت برای همهشان دارم.
به امید روزی که نه کسی ما را سانسور کند و نه ما خودمان را
از آرایشگاههای زنانه خوشم نمیآید، زنها با هم لاسخشکه میزنند، مشتریها به سر و کله و هیکل آدم خیره میشوند، بوی ژل ناخن و اکسیدان میآید، موزیکهای پاپ احمقانه گوش میدهند، گرفتاریهای خانوادگی و یا حتی جنسیشان را با صدای بلند برای هم تعریف میکنند، دخترهای آرایشگر با تتو و پیرسینگهای عجیب و غریب مدام میخرامند و آدمی مثل مرا که از نظر آنها کچل محسوب میشوم، با نگاه پیفپیف برانداز میکنند و زنهایی هستند که شورت و سوتین میفروشند و بقیه کاسه سوتینها را از روی لباس یا زیر لباس به تنشان اندازه میکنند و ...
برای خودم آرایشگری پیداکردهام که توی خانه کار میکند، دست تنها دوتا بچه را بزرگ کرده و آدم آرامیست. به غیر از بار اولی که به ا.ن. رای داد و پنج سال پیشش نرفتم همیشه مشتریاش بودم. جدیدا به خاطر کم بودن مشتریهایش صبحها میرود یکی از آن آرایشگاههای عجیب و عصرها برای خودش کار میکند، امروز رفتم برای کوتاهی مو. پیشبند بست و موهایم را خیس کرد و قیچی را پیدا نکرد، هرچه گشت قیچیاش پیدا نشد. هی عذرخواهی و شرمندگی و من هم خندهام گرفتهبود، پرسیدم قیچی خیاطی توی خانه ندارید؟ پرسید روز دیگر نمیتوانم بیایم؟ دست آخر راضیاش کردم و الان موهایم کوتاه شدهاست، آن هم با قیچی خیاطی!
برای من، داستاننویس کسی نیست که پیمانی با خود بسته باشد برای روشنگری و به تبع آن رسالتی بر دوش داشته باشد. برای من نوشتن داستان، آفرینشی هنریست و داستاننویس، مانند هر هنرمند دیگری بیش از هر چیز خود و خودخواهیاش را در میانه میدان به نمایش میگذارد و شاید تنها دلیل دیدهشدنش، رویکرد یگانهاش به مرگ، نیستشدن و جان بیبهای خودش و دیگران باشد.
آفرینش هنری، جنگیست که جانکندن هر روز را و مرگ را به مبارزه میخواند و بهانهای میشود برای تابآوردن رنج، رنجی ناگزیر، رنج بودن، همین صرف بودن بیهیچ دلیلی. و جرأت میخواهد با چنین رنجی رو در رو شدن، چشم در چشم شدن. مجموعه داستانی را که در دو سه سال اخیر نوشتهام برای انتشار به نشر نوگام
سپردم و بر اساس روش کار این نشر، کتاب در انتظار حمایت است
و روش کار بدین صورت است که نویسنده کتابش را برای انتشار به این نشر میسپارد و پس از قبولی در ارزیابی، به مدت سی روز روی سایت قرار میگیرد تا از آن حمایت مالی شود، بعد از تکمیل این مبلغ کتاب در سایت منتشر میشود و مخاطبین خارج و داخل ایران میتوانند به آن دسترسی داشتهباشند.
برای چاپ کتاب به چند دلیل این روش را انتخاب کردم:
- ایدههای این نشر و نشرهای الکترونیک را دوست دارم.(درباره نوگام را بخوانید)
- داستانهایی که نوشتم اروتیک و یا سیاسی نیستند، همه آنها مثل خود زندگی هستند و برای همین لابد مثل خود زندگی چیزهایی دارند که قابل سانسور شدن در ایران هستند و من دوست ندارم تن نوشتههایم را به دست این تیغ بسپارم.
- میگویند فضای چاپ و نشر خیلی بازتر و بهتر شده ولی من ترجیح میدهم کسان دیگری این بازشدگی را امتحان کنند نه من.
- اینکه برای نوشتههای من در این روزگار یکعالم کاغذ مصرف نشود برایم خیلی با ارزش است و اصولا فکر میکنم اندیشیدن به وضعیت محیط زیست و کره زمین باید ازهمینجاهای کوچک شروع شود.
- نسل ما بیشتر وقتش در اینترنت و فضاهای مجازی و مدیاهای اینچنین میگذرد و اگر قرار است همهچیزش به همهچیز بیاید خیلی طبیعیست که تفریح، خواندن و نوشتنش هم در همین دنیا باشد.
همیشه قبل از شروع یک فعالیت تازه، پر از هیجان و اشتیاقیم. تدارک یک مهمانی، یک نمایشگاه، کلیدخوردن یک فعالیت فرهنگی، آغاز یک عشق تازه، یک دوستی نو، ...همراه با این تدارکات یک دنیا شور، انرژی و کشف و شهود در ما ظاهر میشود و رشد میکند. جوان میشویم و امیدوار. امید به چیزهای کوچک، یک خلق تازه، یک کشف تازه، آدم تازه چیزهایی که در نهایت باعث میشود کمی به خودمان ببالیم و از زندگی لذت ببریم، شادیهای کوچک. بعد انجام میشود، مهمانی تمام میشود، نمایشگاه برپا میشود، کتاب و یا مقاله چاپ میشوند، آن آدمی که آنقدر منتظر بودیم دوستش باشیم حالا دوست ماست و بدبختیها و غم و غصههای یک آدم جدید هم آمده توی زندگیمان. تا چند وقت هم هنوز سرحالیم، بسته به آدمش یکروز، نیمروز یا یک هفته دوام میآورد و بعد: مرگ! هیچ چیز مطابق پیشبینی ما پیش نرفتهاست، آن مقداری که توقع داشتیم انرژی کسب نکردیم و هرچه بود بالاخره تمام شد. زندگی همین است، خوشیهای کوچک و کم مقدار و مرگهای بزرگ و گشاد که برای ما کیسه دوختهاند و ما با کله توی آنها پرت میشویم، توی کیسه میمانیم تا کی خلاقیتمان بروز کند، انگیزه پیدا کنیم و دست به شروعی تازه بزنیم، آنها که بالا و پایینهای بیشتری دارند، حاضر نیستند توی کیسه بمانند و چون مدام بیرون میآیند، تعداد مواجههشان با مرگ هم بیشتر است. هم شادیهای کوچک بیشتری را میچشند و هم بیشتر میمیرند.
جوانتر که بودم اگر دوست داشتم کسی را ببینم یا صدایش را بشنوم، اگر دلم تنگ میشد، درنگ نمیکردم. آدمها را بیحساب کتاب دوست داشتم و ارتباطاتم تحت تاثیر قضاوت دیگران قرار نمیگرفت. این روزها مینشینم و هزاربار دودوتا چهارتا میکنم، کوچکترین حرفی رویم تاثیر میگذارد و اگر با کسی صحبت کنم و ذرهای کسالت توی صدایش احساس کنم، مطمئن میشوم حوصلهام را ندارد و وقتی بعد از یازده سال مصمم میشوم شماره کسی را بگیرم و احوالپرسی کنم، میبینم که شماره را واگذار کرده و دیگر در دنیای مدرن و تکنولوژیک، کوچکترین ارتباطی با او ندارم و این تنها دلخوشیام که چند تا عدد بود توی دفترچه گوشی هم به باد رفتهاست. اولین نشانههای پیری موی سفید، چروکهای ریز دور چشم، خط لبخند و یا حتی فراموشی و بیماری نیست. تعلل در دوست داشتن و ارتباط با دیگرانی که دوستشان داریم نخستین نشانه پیریست.
با دخترک نشستهبودیم کارتون مولان را میدیدیم ( مولان دختر چینی قهرمانی که خودش را جای یک مرد جا زد و به خاطر پدرش رفت جنگ و با پسر ژنرال که فرماندهشان بود روی هم ریختند و ...) وقتی کارتون تمام شد، دخترم لب ورچید و گفت: " مامان منو مثل مولان کن! " اولش خندیدم و گفتم خودت باید سعی کنی هم قوی باشی و هم مهربون و یک سری چیزهای چرند دیگر هم گفتم که به نظر میآید وقتی حرفهایی از سر اعتقاد میزنم دخترک هم میفهمد و توی دل ریشخندم میکند.
بعد که رفتم سراغ کارهام تقریبا گریهام گرفت، یادم هست که تا همین چند سال پیش مثلا بیست سال پیش خود منِ احمق به یک چیزهایی اعتقاد داشتم، فکر میکردم چیزی ورای من هست که میتواند بگوید کن پشتبندش فیکون شود. فکر میکردم آدمهای بزرگی هستند که قهرمان زندگیام خواهند بود. یکجور مرشد و مرادی را باور داشتم. برای داشتن بعضی چیزها دعا میکردم، نذر میکردم، ذکر میگفتم. خیلی بزرگتر از الان دخترکم بودم که فهمیدم بالاتر از من چیزی نیست، شادی آرامش را خودم باید برای خودم فراهم کنم و هیچ انسانی قهرمان نیست. فیلم اکشن میبینیم که دلمان خنک شود و همذاتپنداری کنیم و دشمنانمان را خیالی شطحه پطحه کنیم، انشاءالله میگوییم چون کلمه دیگری برایش نداریم. همین نداشتنی که توجیه وجود ماورایی در کتابهای دینی مدرسه بود حالا به زور سرزبانمان میچرخد و حلقمان را تنگ میکند. بچههای ما چه زود یاد میگیرند که فقط خودشان را باور کنند. دلم برای اینهمه زود میسوزد که مسلما دوران حماقت دوران خوشتریست.
دختری از بچههای فامیل توی فیس بوک به دوستی انتخابم کرده، توی شهر دیگریست و پزشکی میخواند. آنقدری از من کوچکتر است که من آن روزها به آدمهایی با همین نسبت میگفتم "خاله"! دوستیاش را قبول میکنم، میروم توی عکسهایش میچرخم. صورتش دیگر آن حالت کودکانه را ندارد که میشناختم. بعد عکسهای دسته جمعی. دخترها و پسرهای همکلاسیاش که با هم رفتهاند کافه، مهمانی و ...سعی میکنم از روی عکسها بفهمم کدام پسر به او نزدیکتر است. کدامشان دوستش دارد. همین کار را توی پروفایل چندتا آدم دیگر هم میکنم. احساس میکنم فضول شدهام. نه پیر شدهام. احمق شدهام یا خیلی بیکار. یک مدت همینجور میگذرد. الان میدانم چه شده. حسرت میخورم. حسرت جوانی که رفته و دارد میرود. عکسهای اینها را که میبینم احساس جوانی میکنم. یاد روزهای خودم میافتم. آدمهایی که بودیم. آنهایی که هستیم. چیزهایی که بر ما گذشته. اما یک چیزی هم هست اگر به عقب بر میگشتم همین جور زندگی میکردم. همینقدر مهربان بودم. همین اندازه مهر میورزیدم و همین شکلی عاشق میشدم.
ده سال است وبلاگ مینویسم، کمتر از دهبار عاشق شدم، چند بار خواستم درش را تخته کنم، بیش از ده بار موقع نوشتنش گریه کردم، دوستان زیادی داشتم و دارم، بعضیشان رفتند، مهاجرت کردند. چندتایشان گم شدند، چندتاشان زندان کشیدند، چند نفر معتاد شدند، چندین نفر جدا شدند، خیلیهاشان بچهدار شدند مثل خودم، نگران خیلیهاشان شدم، چندتایشان فامیل شدند، چندتایشان نزدیک شدند، دیگر مثل آن روزها کسی وبلاگ نمینویسد، مثل آن روزها کسی وبلاگ نمیخواند، همهچیز سریعتر شده، خلاصهتر، نوشتهها نوت شدهاند، کامنتها لایک شدهاند، آدمها دور شدهاند. آدمها تنها شدهاند.
آدمها خلاصه نشدند، بی حوصله شدند، میخواهند زود جواب بگیرند و بروند پی زندگیشان، اگر یک خط خواندند و جوابی نگرفتند میروند سراغ خانه دیگری. آدمها پرت شدهاند، هرگدام یک گوشه، گوشههای فراوان و هرکدام با یک آدم تویش. نقطههای کور. آنوقتها که مینوشتی نیمی همذاتپنداری میکردند، الان هرکس یاد بدبختی یا خوشبختی خودش میافتد . تنها تنها برای خودش گریه میکند یا مثل دیوانهها در تنهاییش میخندد. کسی برای کسی وقت ندارد. کسی برای خودش هم وقت ندارد. باید تند تند لایک بزنند و چیزی بگویند و بروند سراغ بعدی، تا روزشان تمام شود. تا نکبت وقت نکند خودش را رو کند. صبح بعدی استاتوسهای نکبتی بقیه را لایک میزنند تا شب. یعنی که خوب نوشتی دوستم! بدبختیات را خوب نقاشی کردی! تا نکبت خودشان هم زیر کامنتها و همدردیهای نیمخطی کمرنگ شود تا صبح بعد.
حیف شد. آن روزها که وبلاگ مینوشتم بیشتر برای خودم وقت داشتم و بیشتر برای تو دوستم
...
وقتی کسی را دوست داری، میخواهی که دوست داشته شوی، عزیز باشی
وقتی احترام میگذاری، میخواهی مورد احترام باشی
وقتی گوش بدهی، توقع داری گاهی برایت سکوت کنند که حرف بزنی
وقتی مهربان باشی، دلت گرما میخواهد
وقتی همیشه شادی بدهی، دلت میخواهد گاهی کسی شادت کند
وقتی پشتکار به خرج دهی، نتیجه میخواهی
وقتی تلاش کنی، آینده میخواهی
وقتی خوب نگاه کنی، میخواهی ببینندت
وقتی اهمیت بدهی، میخواهی مهم باشی
وقتی دروغ نگویی، میخواهی دروغ نشنوی
وقتی تا ته چشمانت پیداست، میخواهی لااقل آن نزدیکترها را ببینی
وقتی هیچکدام نباشی، فقط یک موجود وحشی هستی
من یک وحشی بیتوقع هستم
چند سال پیش آن روزها که اورکات به جای فیس بوک بود، دوستی توی پروفایلش برای معرفی اعتقاداتش نوشته بود: " Atheist" ( بی خدا ) و من هر وقت که صفحهاش را باز می کردم ناخودآگاه حالم دگرگون میشد، نه به این خاطر که بی خدا بودن دوستم من با خدا را اذیت کند و نه به خاطر اینکه بیخدایی به دوستم مربوط بود. از اینکه یک نفر با این قطعیت از چیزی تا این حد بزرگ و بیرون از خودش حرف میزد اذیت میشدم. دوسال پیش که آدمها توی خیابانها کشته و زخمی میشدند و دوستانی با ذوق و شوق هرروز تعداد جمعیت شرکتکننده را تخمین میزدند و امیدوار میشدند، غمگین میشدم و فکر میکردم چقدر بهانههای امیدواری کم است و تلخی زیاد. وقتی آدمهایی که دم از دینداری میزنند با دیدن من و امثال من حکم برایمان صادر می کنند فکر می کنم چقدر احمقند نه به این دلیل که مرا قضاوت کردهاند، چون قاطعانه ما را محکوم میکنند و به پای خدایشان مینویسند.
دوستی میگفت هر چیزی که برپایه عشق باشد درست است و باقی غلط . دوستم دیگر به عشق اعتقادی ندارد من هم . درست و غلط تکلیفشان معلوم نیست. همه چیز هرروز تغییر میکند و این ربطی به شعور جمعی یا فردی یا بی شعوری مطلق آدمها ندارد. مطلق فقط یک کلمه است میان گرمای تابستان که توی مهرماه آدم را کباب می کند و باران پاییز که توی مرداد سیلاب راه میاندازد. قطعیت بی معنیترین واژه است مگر به سبعیت حاکمان مربوط شود. دروغ گستره پت و پهنی دارد از قسم خوردن فروشنده برای فروش جنسش تا انکار مردگان.
وقتی دور و بریهایم روی عقیدهای پافشاری میکنند نگرانشان میشوم که اگر فردا بیاید و قطعیتشان درهم شکسته باشد چه طور زندگی میکنند چرا که بارها برای خودم این شکستن ها پیش آمده. روزهایی که شادمانی میکنم از ته دل خوشحال نیستم ،غمگینم و چیزی توی دلم میلرزد و بابت شادی کردن برایم عذاب وجدان میسازد. بهانهها زیادند. ساختن دلایل شادی سخت شده. مهمانیها بدون الکل راه به جایی ندارند چون آدمها نمیتوانند با اکتفا به موزیک دیمبول خوشحالی کنند و عذاب وجدان فشارشان ندهد.
تعبیر و تفسیری از واقعیت وجود ندارد، چون حتی دو نفر نمی توانند بر سریک اصل توافق کنند و اگر به ظاهر چنین باشد هم یکی قربانی سفسطه و زبان بازی دیگری شده . باید بگذاریم اتفاق بیافتد، لازم نیست حتی اجازه بدهیم، باید صبر کنیم نه حتی صبر هم لازم نیست چون اتفاقات از ما رد می شوند و ما را لگد میکنند و ما بیعارتر از آنیم که کاری کنیم و چیزی را به کسی یا خودمان ثابت کنیم. چیزی برای اثبات وجود ندارد. چیزی برای باور وجود ندارد. چیزی نیست که به آن ایمان بیاوریم حتی آغاز فصل سرد دیگر سرد نیست و از تو برایت مینویسم...حال همه ما خوب است اما ...تو باور مکن.
ما
در عصر احتمال به سر مي بريم
در عصر شک و شايد
در عصر پيش بيني وضع هوا
از هر طرف که باد بيايد
در عصر قاطعيت ترديد
عصر جديد
عصري که هيچ اصلي
جز اصل احتمال، يقيني نيست
" قیصر امینپور "
تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم که به کار آید
چرا که تنها یک سخن در میانه نبود
" آزادی "
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!
روزگار بدی ست ، دوران تنهایی و وحشت و بی کسی آدمها . درد یکی ست ولی دردها جدا جداست . دوستی ها کاری از دستشان بر نمی آید ، عشق ها فلج است . آدمها در حال فروپاشی اند . آرزوها را می بینی که یکی یکی ذوب می شوند و پایین می ریزند . آدمها را می بینی که دور می شوند و له می شوند و کاری از دستت بر نمی آید و کاری از دستشان بر نمی آید.احساس نابودی و گم شدن در فضای ابتذال تنفر انگیز ، احساس بی کسی ، احساس ندامت ، احساس بیهودگی. دوستم میگه نوسان می کنی و بعد آروم میشی. اینارو با اس . ام . اس میگه . میگه کاش اینجا بودی ، کاش می تونستم بیشتر از 256 کاراکتر برات باشم ...و من فکر می کنم که تو این مدت این دوستم از همه بیشتر بوده ، از همهء دوستهام بیشتر گفته . 256 کاراکتر! این نهایت ظرفیت ما آدمهای این روزهاست که نمی توانیم گوش بدهیم و فقط می خواهیم شنیده شویم. این نهایت لیاقت من است . با صد هزار مردم تنهایی ، بی صد هزار مردم تنهایی
خوشا به حال آنها که دری برای قفل کردن ندارند ...
در میان این همه خاطرات " صد سال تنهایی " ، کوچ نشینان و کولی هایی که به ماکوندو می آمدند برایم از همه پر رنگ تر بودند . آدمهای عجیبی که در آن برهوت شعور به معرفت هایی غریب دست یافته بودند . آدمهایی که چیزی نداشتند تا از دست بدهند و برای همین همه چیز به دست می آوردند . تاریخ نداشتند ، گذشته ای نداشتند و هر لحظه و در هر حال زندگی می کردند یا بهتر بگویم زندگی را می خوردند...ملکیادس !
"- مردم چرا غمگینند؟
- ساده است . مردم اسیر سرگذشت شخصی شانند .
همه اعتقاد دارند که هدف این زندگی پیروی از یک برنامه است . کسی از خودش نمی پرسد که آیا این برنامهء خود اوست یا دیگری آن را برایش ریخته . تجربه کسب می کنند ، خاطره می اندوزند ، مال جمع می کنند و نظرات دیگران را بر دوش می کشند که سنگین تر از حد توان آنهاست . بنابر این رویاهای خودشان را از یاد می برند ...."
تجربه کسب می کنم . تجربه تقریبا همیشه هم معنی درد است ، با این حال به دانشم افزوده می شود . چندین برابر سن ام آدم دیده و شنیده ام . داستان هایشان را گفته اند و رفته اند . داستانهایشان دانش من است . هرکدام تجربه ای دارند که آن را بی بها یا با بها به من می دهند . دانش آدمها به یکدیگر نیز منتقل می شود و در آخر انبان من پر است از اندوختهء دانش !
یک آدم جدید می آید ، با داستانی نو و طرحی نو ، مثل همهء آنهایی که در زمان خودشان نو بودند . اندوخته ام را کنار می گذارم تا بشنومش و تجربهء او را هم به بقیه بیفزایم ...بارها شنیده ام که از " فلانی آدم با تجربه ایست " مثل تمجید استفاده می کنند . تجربه ای که در تجربه کردن جدید به کار نیاید به هیچ نمی ارزد همانطور که " معرفت انباشته تنها به درد آشپزی می خورد " !
تجربه اي که به شناختن افراد کمک نکند . کل قبيله را هم نمي شناسد
قبیله ای که در آن زندگی می کنیم را چقدر میشناسیم ؟من که بعد از سالها می دانم که نمی شناسمش و فقط به آن عادت کردم.
" کسانی که با ما فرق دارند ، خطرناکند ، اهل قبیله ای دیگرند و آمده اند تا زمین ها و زن های ما را بگیرند "
کافیست نگاهی به کاریکاتورهای دانمارکی بیاندازیم تا ببینیم آنها هم درست به اندازهء خود ما احمق اند . که آن پیرمرد هم قبیله ای مان جلوی دوربین گریه می کند که به ساحت ... توهین کرده اند و حتی نمی داند که کاریکاتور چطور چیزی ست .
" عشق کوچک است ، فقط برای یک نفر جا دارد ، و مراقب باش نفرین و کفر است اگر بخواهی بگویی گنجایش قلب بیش از این است "
بهش می گویی دوستش داری و بابت چیزهایی که به تو یاد می دهد برایش ارزش قائلی . او هم سر تکان می دهد که یعنی می فهمد ...سال بعد به تو پیشنهادی می دهد و وقتی می گویی : من متعهدم ! چشمانش بیرون می زند و قیافه ای عصبانی می گیرد که یعنی : نگفته بودی !!!
" بعد از ازدواج اجازه داریم مالک جسم و روح همسر خود بشویم "
زن به خاطر آزارهای زیادی که از هم قبیله ای ها و همسر و قبیله اش دیده به قبیلهء دیگری کوچ می کند و بعد تو را به بازجویی می خواهند که می دانی جرم آدم ربایی چیست ؟
" باید شغلی را برگزینیم که از آن متنفریم ، چرا که جامعهء ما سازماندهی شده و ما بخشی از آنیم . اگر هرکس کاری را بکند که دلش می خواهد، کار دنیا پیش نمی رود ."
بعد از نیم ساعت مصاحبه و سوال و جواب به زبان آدمهای قبیلهء دیگر . می گوید که اینجا جنبهء آرتیستیک روح شما ارضا نمی شود وباز هم خدایش بیامرزد که می گوید و تو با احساس دردی درون شکم فکر می کنی که لا اقل پول که می دهند و طوری به طرف می گویی مشکلی وجود ندارد که یعنی من شکر بخورم بخواهم آرتیست بازی در بیاورم ....
" باید حتی الامکان نگوییم نه ! چرا که مردم بیشتر دوست دارند بگوییم بله ! بله گفتن به ما اجازه می دهد در این دنیای پر خصومت بقا یابیم ."
دلم برایت تنگ شده بیا ببینمت ! حالا جرئت داری بگو اما دل من برای تو تنگ نشده .خانم من قول داده ام این کار را شنبه تحویل بدهم ، روی شما هم حساب کردم ( اگر می توانی بگو آدم فقط از طرف خودش قول می دهد نه بقیه ) . این همه وقت است کلاس آواز می روی ، اگر یک دهن برای ما نخوانی ناراحت می شویم ، بگو که برای خودت می روی نه مردم ! بگو !....
" نظر و فکر دیگران ، از احساس ما مهم تر است "
حالم خوب نیست . به نظر من که فقط خسته ای !
چته ؟ هیچی خسته ام ! چرا دروغ می گی . من می شناسمت . خوب بگو از چی ناراحتی ؟
چته ؟ نمی دونم ! خوب بگو نمی خوام بگم یا به تو ربطی نداره . این دیگه چه جور جوابیه ؟
"اگر رفتار متفاوتی نشان بدهید از قبیله طرد می شوید ، چرا که ممکن است بیماری تان به بقیه هم سرایت کند و باعث از هم پاشیدن چیزی شوید که سازماندهی اش این قدر دشوار بوده ."
من هیچ وقت مراسم عروسی نخواهم داشت ! بی خود ! مگه عروسی مال تو تنهاست ؟ بعدشم این همه عروسی رفتی باید پس بدی . تازه نمی گی مردم چی می گن ؟ می گن بیوه بوده یا ترشیده ؟ می گن چه گدا بودن ! می گن چه بیشعور بودن . عروسی رسمه ! سنته ! دینه ! ایمانه ! هدفه ! خود خداست !
" همیشه باید توجه کنیم که در غارهای مدرن خودمان چه طور زندگی می کنیم . اگر هم درست ندانیم از یک دکوراتور می خواهیم که تمام تلاشش را بکند تا به دیگران نشان دهد که ما خوش سلیقه ایم ."
خانم تابلوی افقی دراز که بیشتر هم آبی باشه ندارین ؟ نه ! لابد این مدلی الان مد شده اونایی که کشیده بودین رو همه خریدن ؟ .........!!!!!!!!!!!!!!
" باید در روز سه وعده غذا بخوریم ، حتی اگر گرسنه نباشیم . وقتی شکل بدنمان از معیارهای زیبایی خارج می شود باید رژیم غذایی و روزه بگیریم ، حتا اگر از شکل بیفتیم ."
بخور ! سیرم ! بخور هنوز خودت بچه نداری که بفهمی بخور !
اینجوری که تو همه اش پشت میز نشستی باید ورزش کنی وگرنه چاق می شی !
به نظرت وقتی برایم می ماند ؟....
" باید مطابق الگو لباس بپوشیم ، باید با یا بدون میل ، عشق بازی کنیم . باید به نام جنگ و دفاع آدم بکشیم . باید بخواهیم که زمان زودتر بگذرد و بازنشستگی زودتر برسد . باید در انتخابات و برگزیدن سیاستمدارها شرکت کنیم . باید از هزینه های زندگی شکایت کنیم . باید آرایش مویمان را تغییر دهیم . باید اشخاص متفاوت را نفرین کنیم . باید به خاطر گناهانمان طلب مغفرت کنیم . باید به خودمان ببالیم که حقیقت را می دانیم و قبیله های دیگر را تکفیر کنیم که خدایی دروغین را می پرستند .
فرزندانمان باید راه ما را دنبال کنند ، چرا که ما بزرگتریم و دنیا را می شناسیم .
همیشه باید یک مدرک دانشگاهی داشته باشیم ، حتی اگر هرگز در رشته تحصیلی که ما را مجبور به انتخاب آن کرده اند کاری نیابیم .
باید درس هایی بخوانیم که هرگز به کارمان نمی آید اما می گویند : دانستنش لازم است : جبر ، مثلثات یا قانون حمورابی .
هرگز نباید باعث ناراحتی پدر و مادرمان بشویم ، حتی اگر به خاطرش لازم باشد تمام شادی زندگیمان را پس بزنیم ...باید با صدای کم به موسیقی گوش بدهیم . باید آهسته حرف بزنیم . باید در نهان گریه کنیم . باید با مزه باشیم ..."
( جملات داخل گیومه متعلق به" زهیر" اثر پائولو کوئیلوست)
گالری شماره 2 فرهنگسرای هنر
با احترام از شما و همراه دعوت می شود تا در افتتاحیه نمایشگاه نقاشی
لیلا معظمی
در تاریخ 27 دیماه 1384
ساعت 16-19 شرکت فرمائید.
نمایشگاه تا 3 بهمن 1384 دایر است .
ساعات بازدید 9-19
خیابان شریعتی – خیابان جلفا- خیابان ارسباران -20-02122872818
پنجشنبه نمايشگاه تعطيل و جمعه هم از 2 به بعد باز است
شخصیتهای اصلی :
من حقیقی
من واقع گرا
من ایده آل گرا
عوامل طبیعی و غیر طبیعی !
صدای گویندهء زن رادیو در کلهء "من حقیقی" فریاد می زند : خانومای شب کار ! آقایون بیدار از این که تا الان با برنامهء خودتون همراه بودین ممنونم و امیدوارم که تا صبح در کنار شما ساعات خوشی رو داشته باشیم !
" من حقیقی" از خواب می پرد و ساعت کنار تختش را نگاه می کند . ساعت 3 صبح است .به دنبال صدا از پنجره بیرون را نگاه می کند و ماشین ماموران شهرداری را می بیند که در آن باز است و صدای رادیو از اتاقک راننده می آید .
من ایده آل گرا : عجب آدمهای بیشعورین این آشغال جمع کن ها ! خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد . اینا همونایین که اگه بی .ام .و آخرین مدل داشتن الان با صدای موزیک وحشتناکشون باید از خواب می پریدیم .
من وافع گرا : اینا دقیقا قصدشون اینه که ماهارو از خواب بیدار کنن و بگن ببینین ! ما تا این ساعت کار می کنیم در حالی که شماها تو خواب نازین ! شما یه شب از خواب بیدار می شین ، در صورتیکه ما هرشب بیداریم .اینا هم اینجوری کسب انرژی می کنن دیگه . مگه راه دیگه ای هم بلدن ؟
" من حقیقی " تا صبح کابوس می بیند . خواب اینکه ماموران شهرداری بدن او را توی کیسه ای پیچده اند و توی آشغالها می اندازند . خواب اینکه یک رادیوی بزرگ قدیمی توی جمجه اش کار گذاشته اند و به مجرد اینکه دستش به دماغش می خورد از رادیو موزیک راک بلندی پخش می شود...
مامان دستگیرهء در اتاق را آنچنان به صدا در می آورد که " من حقیقی " از روی ماشین آشغالی سر می خورد و با مخ روی کف آسفالت فرود می آید.
مامان : پاشو دیگه ! لنگ ظهره ! مگه نمی ری سر کار !
من حقیقی : ساعت چنده ؟
مامان : من چه می دونم . بابات رفته سر کار .
من ایده آل گرا : به نظرت ساعت رو با بابای من تنظیم می کنن ؟
مامان از اتاق بیرون می رود و آنچنان در را به هم می کوبد که باقیماندهء خواب هم از کلهء "من حقیقی" بیرون برود .
من ایده آل گرا با سرعت از تخت پایین می آید و پشت سر مامان در را با شدت باز می کند و می گوید : مامان جان می شه بگی من چرا نرفتم تو یه ادارهء معمولی کار کنم و تو یه شرکت خصوصی که کار مال خودمه کار می کنم ؟
مامان : چه می دونم. لابد تنبلی !
من واقع گرا : مامان جونم . خب بگو حالا که من صبح ها دیر می رم سر کار دلت می خواد زود بیدار شم و ور دلت باشم ...مگه نه ؟
" من حقیقی " سوار تاکسی شده و دیرش است . توی دلش به مامان حق می دهد چون با وجود این ترافیک ظهر هم نمی رسد . راننده به طور ناگهانی داخل کوچه ای می پیچد و کمی جلوتر دوباره خیابان بند می آید .
من ایده آل گرا : آقا مسیر قبلی چه فرقی می کرد که راهتونو عوض کردین ؟
راننده : می خوام از یه جای دیگه برم که به ترافیک نخوریم آبجی .
من ایده آل گرا : مرتیکه من می خواستم تو همون مسیر پیاده شم ....اول بپرس بعد فرمونت رو کج کن !
من واقع گرا : این پیاده روی که هر روز به خودت وعده می دی و انجامش نمی دی جور شد ! ای ول !
در حالیکه خیلی دیر شده و " من حقیقی " تند و تند ساعتش را نگاه می کند . دو پیرزن کنار دستیش با آرامش بحث سیاسی می کنند .اول سر و ته مملکت را یکی می کنند و بعد می روند سروقت جوانها . به اینجای بحث که می رسند مدام " من حقیقی " را نگاه می کنند تا تحلیل هایشان را تایید کند .
دو پیرزن : جوانها همهء فکر و ذکرشان شده جنس مخالف و سکس و عیاشی ...( نگاه به من حقیقی ...)
دولت هم به نفعشه اینا اینجوری باشن تا مثل ما بزرگترها بنشینن و بحث های سیاسی بکنن ( نگاه به من حقیقی ...)
من ایده آل گرا : شماها که می خواین به جوونا ترکمون بزنین ، دیگه چرا بحث سیاسی می کنین !
من واقع گرا : این دو تا از اونایین که نوه هاشون سالی یه بار بهشون سرمی زنن و اونم برای اینه که ده دفعهء دیگه که می خوان دوست دختره رو بپیچونن و می گن پیش مادر بزرگشونن دختره شک نکنه . بیچاره ها یه کم توجه کافیشونه تا انرژی امروزشونو کسب کنن!
پیرزنه که کنار دست " من حقیقی " نشسته خیلی چاقه ! بازوها و کمر عرق کرده اش تقریبا تو دهن " من حقیقی " ه !
من ایده آل گرا : می بینه اینقدر چاقه ! یه کم خودشو جمع و جور هم نمی کنه ...
من واقع گرا : آخی . فکر کنم این یکی از اون مادر بزرگ مهربوناست . اینایی که تپلی ان معمولا مهربونترن !
نزدیک ظهر " من حقیقی " به دفتر کارش می رسد .
رئیس : به به ! عروس از حموم در اومد ! می خواستین شب بیایین دیگه !
من ایده آل گرا : نیگا تو رو خدا ! خودش خونش همین بغله . دلی دلی کنان میاد سر کار بعد به من غر می زنه !
من واقع گرا : خدا رو شکر که من این همه مسئولیت رو سرم نیست . بیچاره دلش به من یکی خوشه که بیام کارای دفترو انجام بدم . منم که میزارم ظهر میام ! باید سر یکی خالی کنه دیگه . خود تو مگه همین کارو نمی کنی ؟...
(برای دوری از روده درازی ، ادامه مطلب از ظهر تا شب در متن بعد نوشته خواهد شد . البته اگه عشقتون کشید ! )
یکی بود، یکی نبود
سالیان پیش، در چنین روزی دختری به دنیا آمد که پدرش می گفت نام او را" لیلی" بگذاریم و مادر می گفت : " لیلا" .
لیلا و لیلی از همان جا انگار دو نفر شدند. یکی لیلی که هر سال دبستان را پیش پیش می خواند ، تا سال بعد را جهشی کند و بعد لیلا پشیمان می شد و می رفت سر کلاس خودش می نشست . لیلی می خواست دکتر شود و همهء زیست شناسی دبیرستان را خواند و امتحان تغییر رشته داد . اما لیلا در کنکور ریاضی شرکت کرد و دانشگاه رفت که معمار شود.اوائل دانشگاه بود که لیلی تصمیم گرفت " سینما" بخواند ووقتی خواست کنکور سینما بدهد ، " لیلا" دردسر درست کرد ، یک تصادف و چندین اتفاق بد، که لیلی نتواند دانشگاه قبول شود و همان " اوس معمار" باقی بماند.
الان چند سالی ست که لیلا و لیلی دوست شده اند و سعی دارند یک نفر باشند: " لیلا" یی که نام لیلی اش فراموش شده اما همهء بلند پروازیها و آرزوها و رویاپردازی ها و خل بازی هایش هست وعاقلانگی و منطق لیلاییش هم گاهی ( فقط گاهی ) به یادش می آید.تولد" لیلا" مبارک!
مادرم معلم بچه هایی کمی بزرگتر ازمن بود و همیشه هم به پسربچه ها درس می داد . می گفت دختر بچه ها لوس و ننرند و به سر و کول آدم آویزان می شوند .
. توی خانه که بود ورقه تصحیح می کرد و غذا می پخت و... پدر هم خسته بود ، خستگیی که چون علتش رفع نمی شد هنوز هم خوب نشده ... اولین باری که دفترم را پیششان �9�ب شود و هم معلم عزیز متوجه داستان نشود ...و سخت ترین چیز نوشتن غلط دیکته های دانسته بود .
بزرگتر که شدم ، همیشه شبهای همهء امتحان ها به مادر می گفتم که امتحان انشا و یا ادبیات داریم ، گاهی هم به این بهانه با پدر مشاعره می کردیم و پدر هم همیشه فکر می کرد ( یا که ترجیح می داد اینطور باور کند ) که این مشاعره در امتحان فردای من نقش به سزایی دارد ، پدر صدای خوبی دارد و گاهی در میانهء راه مشاعره می زد زیر آواز و امتحا%9� و پر از نقاشی های بی سر و ته اکسپرسیونیستی بودند که همیشه شبهای امتحان دربدر به دنبال دوست منظمی می گشتم که جزوه هایش را کپی کنم و چون خواندن رسم التحریر دیگران برایم مشکل است هیچ وقت آنها را هم نخواندم .
از دیشب تا به حال مثل آدمهای معتادی که مواد بهشان نرسیده همهء بدنم درد می کند ، شدیدا دلم می خواهد بنویسم و چندین بار صفحه ای را که تویش می نویسم باز کردم و بستم . هر بار دستم به کیبورد می رود و یا یک کاؽ8�م . می دانم که نوشتن یکی از بی ثمرترین ، بی ثمرهای روزمرگی ماو یا لا اقل منست . نوشته هاقرار نیست انتظارات کسی را بر آورده کند و شاید بهتر باشد تکلف ها نباشند که انتظارات هم ایجاد نشوند که بعد مشکل بر آورده نشدنشان قوز بالاقوزنشود .
خوب که فکر می کنم می بینم نمی دانم که از چه چیزهایی خوشم میاید ولی می دانم که از خیلی چیزها بدم میاید :
یادم میاید از همان موقع که خواندن نوشته های کوئیلو مد شده بود ازش بدم م�6ند که چرا فقط یک آدم با کلاس معمولی بمانند در حالیکه می توانند به فرهنگ جامعه و آدم های بی ارزش به وسیلهء نوشتنشان کمک کنند بدم میاید ، از زویا پیرزاد خوشم نمی آید چون تمام نوشته هایش پر از درسهای خانه داری ست و ادعای فمینیستی می کند . از نوشته هایی که نویسنده شان یک فیلسوف یا فیلمساز یا بقال را در زندگیش خوب شناخته و فکر می کند که آن شخص محور عالم است و بقیه چون نمی شناسندش از مرکزهستی دور افتاده اند و ا�AFفتم تا بعد با قربان صدقه رفتن ها و به به چه چه ها از خواننده ها انرژی کسب کنم . فقط خواستم لا اقل خودم بدانم که نوشتن را چه کار بیهوده ای می دانم و چقدرحس های منفی و بد می تواند در کلهء یک " مادر کرم نوشتن " نسبت به نویسنده ها وجود داشته باشد . نوشتنم هم صرفا تکلف است ، پس سعی می کنم چیزهایی را که دوست دارم بخوانم و انتظاری نداشته باشم از کلاه خالی برای بیرون آوردن خرگوش سفید !
* مونتنی ( این تیتر را برای بار دوم
در نمایشگاه مطبوعات بودم که من و یک آقای معمم همزمان با هم از غرفهء مجلهء زنان دیدن می کردیم . اولین چیزی که توجه من و هر کس دیگری را جلب می کرد پوستری بود که در تعداد زیاد همهء دیوارهای غرفه را پوشانده بود با عکسی از سه رخ چهرهء یک زن و نوشتهء : " زنان ، اولین نشریهء فمینیستی ایران " . از مسئول غرفه که دختری هم سن و سال خودم بود پرسیدم که: این رو برای چی نوشتین ؟ با لحنی حاکی از خستگی گفت : وای خانوم من نمی دونم از سردبیرمون بپرسین . حالا شما که خوبه از صبح 100 تا مرد اومدن و همینو پرسیدن ...آقای عمامه بر سر هم پوزخندی به طرف بنده زدند و سرتا پایمان را جوری نگاه کردند که انگار دارند به نجاست نگاه می کنند و بعد هم رفتند ...
من از زن بودن خودم راضی ام و هیچ وقت هم برای یک چنین چیزی تاسف نخوردم بلکه تاسف من بابت اینست که چرا خیلی از دوستان ( آقایون ) به من می گویند که اخلاقهای زنانه ندارم و بر خلاف نظر آنها من این را به حساب تعریف و تمجید نمی گذارم ...
هر آدمی باید مطابق طبیعت وجودیش زندگی کند و رفتار نماید ، حالا اگر من در مواقعی به نظر دوستان مثل یک مرد هستم ایراد یا از رفتار من است ، یا از جامعه که هر رفتار منطقی و آرامی را رفتاری مردانه می بیند و هر عمل پر از تشویش و احساساتی را زنانه ! و یا اینکه ایراد از خود ماست که باور عمومی بر اینست !
فمینیسم در ایران در صدد احقاق حقوق زن است حال آنکه جاهای دیگر دنیا مکتبی پیچیده است که یکی از اهدافش چنین چیزی ست و اصولا به نظر من یک چنین مکتبی در اینجا وجود ندارد !
چرا باید این همه حق پایمال شود که بعد بخواهیم با وصل کردن خودمان به جایی که چیزی هم از آن نمی شناسیم جبرانش کنیم ؟
یادم می آید که جایی از یک متفکر خواندم : " با زنی ازدواج کنید که اگر مرد می بود بهترین دوست شما می شد …" ببینید چه افتضاحی ست که حتی برای سنجش صلاحیت یک زن در بحرانی ترین مرحلهء زندگی یعنی ازدواج معیار مردگونه است !
یک بار یکی از آشنایان ( مرد ) به من گفت که ما برای آنچه که داریم جنگیده ایم ، شما هم اگر حقی می خواهید بروید و بجنگید ! …و من هر چه فکر کردم یادم نیامد که او و سایر مردها کی و چگونه جنگیده اند !!! ولی اقرار می کنم که ما نه تنها نجنگیده ایم بلکه خودمان با دست خودمان داریم هرچه کثافت بهمان می بندند گربه شور می کنیم !
زیبایی و در صدد کسب آن بودن عیب نیست و جزو غریزهء ماست . من و شما هیچ کدام دوست نداریم امل به نظر بیاییم ولی به نظر من لباس و پوشش و آرایش هم باید معیارهای شخصی داشته باشد نه اینکه" مد " کاری کند که همه شبیه هم بشوند . چیزی که این روزها توی ایران اتفاق افتاده …همه انگار از یک کارخانه در آمده اند و این ابلهانه ترین چیزیست که ممکن است برای آدم اتفاق بیفتد . اینکه نتوانی با دیدن نوع پوشش و رنگی که شخص انتخاب می کند تا حدی به شخصیتش پی ببری و تصور کنی که پشت این قالبهای انسانی یا اندیشه ای نیست یا اگر باشد همه یکسان است .
وقتی این مانتوها را می بینم که از شدت تنگی آدم احساس می کند با هر فشار بازدم به قفسهء سینه تمام دگمه ها به اطراف پرت می شوند ، واقعا افسوس می خورم . از خیلی از پسرها شنیده ام که می گویند اینها از پوشیدن" بیکینی " تحریک کننده تر است . و بعد یک چنین آدمی گاهی ادعای فمینیستی هم می کند . باور کنید خنده دار است وقتی که بدانیم یک فمینیست واقعی می گوید هر چیزی که به بدن زن ضرر بزند و فقط باعث زیبا شدن باشد قدغن است ( اپیلاسیون ، پوشیدن سینه بند ، و هزار چیز دیگر که به علت کم روئی نویسنده سانسور می شود ) و بعد هم توی یک مجله می خوانی که برای یک چنین حرکت هایی اسم هم گذاشته اند : " انقلاب ریملی "...چقدر احمقیم ما که فکر می کنیم با این روش داریم انقلاب می کنیم ...نه جانم ! فقط روز به روز بیشتر سرمان توی آخور فرو می رود . کله را فرو تر می کنیم و باسن مبارک رو هوا کردیم ، چیزی که نمی بینیم بماند خودمان را هم در حد یک جنس مرغوب ارائه می کنیم . حالا این چه انقلابیست و اصولا به کجای کی بر می خورد خدا داند ! کاشکی لا اقل این " انقلاب " چیز قشنگی می بود که دل آدم نمی سوخت . گاهی آرایش ها و لباسهایی را می بینم که با خودم می گویم باید یک دورهء مجانی و اجباری " اصول اولیهء زیبایی شناسی " برای ما ایرانیها می گذاشتند حداقل با وجود این همه کثافت منظر بصری مان چیز خوبی می شد ....ولی حیف که نتیجهء این حرکت پرشور و انقلابی ما زنها چیزی نیست جز اینکه همه مان را فقط به یک چشم می بینند... : ظهر روز عاشورا در خیابان خلوتی حاج آقایی که دگمه های پیراهن سیاهش تا خرخره آمده دستهء هزاریش را به من نشان می دهد و من هم آنقدر متعجبم که حتی فرصت نمی کنم از آن فحش های سالی یک بار نثارش کنم . تازه فحش هم بدهم چه می شود ؟ طرف فکر می کند شاید من از ریشش یا از بنز سیاهش ترسیده ام ولی به نظرم اصلا فکر نکند که نه بابا ! دختره اینکاره نبود ...می رود و کمی پایینتر پیشنهادش را به دختر دیگری مطرح می کند...
همیشه سعی می کردم دوستانم از بین پسرها از آن دسته ای باشند که از زور چشم و دل سیری روابطشان با جنس مخالف از روی عقده نباشد و بتوانیم مثل دو تا آدم که یک کم می فهمند با هم صحبت کنیم . ولی گاهی چیزهایی را می بینم که تمام تصورات و پیش فرض هایم به هم میریزد مثل نوشتهء این دوستم که خیلی هم برایم عزیز است ولی خب ...اگر متن این دوست را خواندید مثل من از روی عصبانیت قضاوت نکنید بلکه کمی فکر کنیم که چرا یک پسر ایرانی به چنین مرحله ای از تصورش راجع به زن می رسد ؟ واقعا تعداد زنهایی که نمی خواهند فقط در حد جنس مرغوب بمانند اینقدر کم است که به چشم هم نمی آیند ؟
"بهش می گم سکهء قلب لا اقل کام خودش شیرینه ...
دیگه هر شهد براش زهر هلاهل نمی شه
می گه اون شیرینی به درد شاعر می خوره
که با شمع و گل و پروانه و بلبل بغل هم بذاره
بشینه نیگا کنه ، های های گریه کنه ، شعر بگه
بهش می گم عزیزکم ! جانکم ! امیدکم ! قلبک بازیگوشم !
سکهء قلب اقلا " قلب " است !
می شه باهاش سر یک کسی کلاه گذاشت یا کلاهی برداشت
هیچ قلبی مث تو عاطل و باطل نمی شه
می گه اون قلب فقط به درد ملا می خوره
بهش می گم ملا بازم هرچی باشه دست کم به فکر نفع خودشه
بی خودی منصف و عادل نمی شه
عینهو فرشتهء سر در دیوان قضا ، که حالا 30 ساله چسبیده به دیوار
که چی ؟ که با اون ترازوی نامیزون یه چیزی وزن کنه
می گه هر فرشته ای کاسب و بقال نمی شه
تازه هر بقالی ام اینقده احمق نمی شه ، که با دستمال ببنده چششو
بعد بخواد زردچوبه و فلفل رو با ترازو بکشه
دیگه اون مثقال مثقال نمی شه ، دیگه اون فلفل فلفل نمی شه
بابا ول کن حاج آقا ! دل به فلفل آخه دخلی نداره
فلفل شمام مث سکهء قلب همه چی داره به غیر از فلفل
عینهو قلب شما قلابیست !
توی دل هر چی باشه به جز از عشق و محبت چیزی داخل نمی شه
داش من ! از قول ما به این دل وامونده ات حالی کن :
عشق مث دسته چپق باید حتما دو تا سر داشته باشه
آخه عشق یه سره ، مایهء دردسره
می گه اون عشق فقط به درد خراط می خوره
بهش بگو عقل هم آخه خوب چیزیه
اگه فرهادی شیرینت کو ؟ اگه مجنونی لیلی ت کجاااااست ؟
آخه مرشد ! مجنون اگه لیلی داشت مجنون نمی شد !
وقتی هم شد دیگه عاقل نمی شه ...
بهش بگو دس وردار ! دیگه دیوونه شدن این همه قمپز نداره !
توی دنیا دیوونه فراوونه ! مگه تو نوبرشو اوردی؟"
(شهر قصه - بیژن مفید)
سالی يک بار تو اين روز يک خيز بزرگ بر می دارم و از روی همهء زندگيم می پّرم و وقتی که دارم خيلی نرم از روش می گذرم و نگاهش می کنم، حس می کنم که حتی نمی تونم بشمرمش . پس چطور تونستم اين همه رو تو اين سالها زندگی کنم ؟
خوبه که نمی شه فيلم اين زندگی ها رو مثل فيلم های تلويزيون سانسور کرد وگرنه تو لحظات غم و عصبانيت ممکن بود که گند بزنيم و قسمتهای خيلی مهمی رو حذف کنيم ... من الان در صحت کامل عقل و جان اقرار می کنم که چيزهايی رو که به دست آوردم به اين راحتی از دست نمی دم . حتی اگر درد باشه ... حتی اگر چيزی باشه که هيچی از اون نفهمم ...حتی اگر زخم باشه ...
فروردين همون روز خيز بر انگيز برای منه !
لباسهای کهنه رو دوست دارم . مامان می گه : لیلا ! این بلوزت خیلی وضعش خرابه ! بندازش دور ! می گم : نه مامان ! من عاشق اینم . تن آدمو اذیت نمی کنه !.........عاشق چیزای کهنه ایم ، چون دیگه اذیتمون نمی کنن . دیگه ساب رفتن . دیگه زبری نویی شون تن رو نمی خوره ! آدمها تا بیان کهنه بشن دیگه عادت می شن ! دیگه نمی تونی بندازیشون دور ! دیگه فکر می کنی عاشقشونی ! مسخره است اگه بخوای فکر کنی هر کدوم از اون نوها اگه زیاد کار کنن عشقت می شن و هر کدوم از اون کهنه ها رو اگه مامان یواشکی بندازه دور کم کم از یاد می بریشون ! وقتی از عشق می نویسین می دونین مثل چیه ؟ تا حالا شده یه اتفاق با مزه ای رو که براتون افتاده وقتی برای دوستی تعریف می کنین اصلا نخنده و شما هم فکر کنین که چقدر قضیه بی نمک شد ؟ از عشق که می نویسین ، دیگه عشق نیست ! نوشتن از نخ نمایی حسّیه که حالا دیگه همه می بیننش و حتی سوراخهاشو هم پیدا می کنن ! تو رو خدا اینجوری چیزای کهنه رو بی ارزش نکنین ! چون تنها حسنی که دارن همون اذیت نکردنه که همینو هم از بین می برین . اونوقته که دیگه از اون سوراخهای تازه کشف شده سوز میاد تو و اذیت می کنه !
از خواب بلند شدم . عود روشن کردم، دکمهء ضبط رو بدون توجه به اینکه چی توشه زدم و باز دراز کشیدم .ساعت 8 مامان در اتاق رو با شدت باز کرد و با نگاهی به انبوه لباسهای روی صندلی گفت : پس تو کی یاد می گیری که منظم بشی ساعت هشته ! من با خونسردی گفتم : هروقت شما یاد بگیرین موقع داخل شدن در بزنید... با عصبانیت در رو پشت سر خودش بست . شنیدم که به بابا می گفت : دخترت مثل خودته به هیچ نظم و قانونی احترام نمی ذاره . چند دقیقه بعد بابا به آرومی در زد و تو اومد گفت که تا ماشین رو بیرون می بره می تونم آماده شم و باهاش تا یه جاهایی برم . تقریبا داد زدم و گفتم که نمی خوام سر کار برم ! رفت و به مامان گفت : دخترت دیوونه است . لبه تخت دراز می کشم ، یه درد خفیفی توی معده ام احساس می کنم برا همین رو شکم می خوابم تا با فشار وزنم یه کم دردش خوب شه بالشم رو بغل می کنم و یه دستم به صورت یه 7 از لبهء تخت آویزونه ، اینطوری حس می کنم که خستگی هام از تنم و از تو سرم سر می خوره و از نوک تیز اون هفته میوفته پایین . خوابم می بره و خواب میبینم که مریض شدم و تنها کسی که به عیادتم اومده یکی از همکاران شرکته که اتفاقا یه آقاییه که زن داره وقتی میاد قصد داره روبوسی کنه که من بهش می گم نه ! خانمتون مریض می شه ! مامان دوباره در رو با شدت باز می کنه و می گه : خب اگه مریضی بگو تا بریم دکتر . می گم : اگه بذارین فقط خوابم میاد ! می گه این عودی که تو می سوزونی حال آدمو خراب می کنه سردرد گرفتم . می گم : اگه در رو ببندید بوش نمیاد .........خواب می بینم موهام بلند شده ، تقریبا تا سر شونه هام ، مامان با خوشحالی گفت : خب دیگه وقتشه ! خرمگس خاتون هم اونجا بود و گفت : فقط دخترای محافظه کار موهاشونو بلند می کنن . اونقدر زیر پتو گرمه که خیس خیس شدم بلند می شم و می بینم که موهام خیلی به هم ریخته است سراغ ضبط می رم و صدای لورینا رو می بندم داشت کم کم می رفت رو اعصابم سر جام بر می گردم و می خوابم .... خواب می بینم مایا ( همکلاسی سابق ) اومده دم در و می گه لیلا بیا بریم عروسی فلانی و فلانیه ! می گم : اونا که عین کارد و پنیر بودن . می گه نه اون فیلمشون بود ....عصر شده صدای بابامو می شنوم که به مامان می گه : می گن خواب زیاد از علائم افسردگیه ! مامان می گه نه بابا این که عین زن سعدی همش در گردش و تفریحه ! افسردگیش کجا بود ؟ دیگه نمی شنوم خواب می بینم که منشی شرکت زنگ زده و من طبق معمول صداشو با اون یکی اشتباه می گیرم . می گه آقای دکتر گفتن پروژهء زونهای اداری فردا رو میزم باشه ، آماده ! می گم من خوابم میاد نمی تونم امروز کاری انجام بدم ....الان که دارم خاطره نویسی می کنم شب شده ! احساس حماقت می کنم و اینکه چقدر امروز روز گهی بود ...
<><><><><><><><><><><><>
ببينم کسی يه گالری يا نگارخونهء آشنا نداره که قبل از عيد به من وقت بده ؟
کاش ، باز ، روزکی ،
کاش کاش کاشکی ،
<><><><><><><><><><><><><><>
بچه که بودی همهء کتابهایی رو که بابات می گفتن خوب نیست حتما باید شب امتحان می خوندی ! ( دن آرام - جان شیفته - مسیح باز مصلوب - گوژ پشت نتردام .... حتی ژان کریستف که اون موقع هیچی ازش نفهمیدی )می نشستی روی زمین کنار تخت و تا مامان میومد تو اتاق که برای بچه اش که داره درس می خونه خوردنی بیاره کتاب رمان رو سر می دادی زیر تخت .......حالا یه کتاب رو 3 ماهه داری می خونی همیشه هم فقط تو تاکسی و تو راه رفت و آمدته ...که بعد از 5 دقیقه هم سردرد می گیری و می ذاریش تو کیفت !
بچه که بودی عاشق پسر همسایه می شدی که از همه بهتر فوتبال بازی می کرد و رو پیشونیش هم یه جای شکستگی بود از پنجره بازیشو نگاه می کردی و تو دلت براش آرزو می کردی که از همه بیشتر گل بزنه حالا وقت نمی کنی عاشق بشی اگر هم عاشق بشی طرف حتما و صد در صد برنامهء زندگیش اینه که تو یکی توش نباشی و تنها آرزویی هم که می تونی براش بکنی اینه که به اونی که خودش فکر می کنه اسمش خوشبختیه برسه !
بچه که بودی جلوی ویترین مغازه های لباس فروشی می ایستادی و دوست داشتی وقتی بزرگ شدی خوشگل و خوش هیکل باشی و بعد اون لباس قرمزه رو که آستین نداره و پشتش هم بازه بپوشی و زیاد هم مهم نبود که برای کی و کجا قراره بپوشیش .... حالا نور نئون ویترین ها اذیتت می کنه و چشمهای فروشنده که از پشت شیشه انتظارتو می کشن برات قابل تحمل نیست هنوز هم قرمز رو بیشتر از همه دوست داری ولی فقط یه دست لباس قرمز داری که اونهم کت و شلواره !
بچه که بودی همیشه سر زانوات زخمی بود چون همیشه با پسرهای همسایه کل می انداختی که کی می تونه سراشیبی پارکینگ رو سریعتر با دوچرخه بره همیشه هم اون ته پارکینگ که تاریک بود می ترسیدی و با مخ می خوردی زمین ! حالا هم با پسر ها زیاد حرف می زنی ولی کل نمی اندازی بلکه راجع به سیاست و فلسفه و pop art و
بچه که بودی روی کف سنگی اونقدر با انگشت مورچه ها رو دنبال می کردی که همهء نقوش سنگ کف و تعدادشون رو از حفظ بودی حالا معمار شدی روی زمین راه می ری و حتی نمی بینی که جنسش از چیه !
بچه که بودی یه عالمه داستانهای عجیب غریب تخیلی از خودت می ساختی و بچه های مردم رو باهاشون سرکار می ذاشتی حالا حتی نمی تونی یه داستان بنویسی که یه کم توش تخیل باشه !
بچه که بودی از آقاهای سیبیلو خوشت میومد و دوست داشتی نگاشون کنی و با سيبيلشون بازی کنی... حالا تنها سیبیلی رو که می تونی تحمل کنی سیبیل استالینی باباته !
بچه که بودی خیلی راحت تو خیابون با هر آدمی و هر سنی دوست می شدی بهانهء دوستی یک آبنبات و یا حتی فقط یه لبخند بود ... حالا طرح لبخند یادت نمیاد و فقط شکلات با مزهء تلخ کاکائو دوست داری !
بچه که بودی دوست داشتی بعدا دکتر بشی و تنها بازی آرومی رو هم که دوست داشتی و بلد بودی دکتر بازی بود .... حالا دکتر نشدی تازه دندون پزشکت هم بهت می گه ترسوترین مریض های من آرشیتکت هان ! تو هم حاضری بمیری ولی سالی یه دونه دکتر نری !
بچه که بودی خیلی آروم غدا می خوردی و همیشه همه با صبر همراهیت می کردن ....حالا هم همچنان آروم غدا می خوری ولی همه اونقدر عجله دارن که زود میز غذا جمع می شه و تو هم تنها می مونی !
بچه که بودی همیشه توی عکسها اخم می کردی ولی شیرین بودی .... حالا همیشه توی عکسها لبخند گوشهء لبته ولی با صد من عسل هم نمی شه خوردت !
بچه که بودی همیشه دوست داشتی کفشهای پاشنه چوبی تق تقی بپوشی و عمدا جوری راه بری که بیشتر صدا بدن ... حالا که قد بلند هم نشدی به جز تو مهمونیها کمتر کفش پاشنه بلند می پوشی و دوست داری که هر جا می ری بی صدا بری !
بچه که بودی همیشه سر به هوا راه می رفتی و می خوردی زمین ... حالا همیشه داری آدمها رو نگاه می کنی ولی نمی بینیشون و با کله می خوری زمین و فکر که می کنی می بینی این زمین خوردنه دردش چقدر بیشتره !
ده تا روسری رو امتحان می کنی تا ببینی امروز حس کدومشو داری ! بعد از کلی امتحان رنگهای مختلف و بالاخره انتخاب یکیشون از خونه میای بیرون که یه دفه احساس می کنی شالاپ ...بالای سرت و روی روسریت خیس و سنگین شد ! کفتره رو می بینی که با آرامش بال زد و رفت ........
تو ماشين ، تمام طول مسير به مهمونی رو داشتی به آرومی و با دقت به ناخنهات لاک می زدی و خودتو تحسين می کردی که اين وقت رو توی خونه تلف نکردی ! دم در خونهء طرف بابا جانت يه ترمز اساسی می زنه و قلم موی لاک روی سفيديه تابلوی دامنت يه نقاشيه بی ريخت می کشه ..........
تو صف پمپ بنزين وايسادی ، يه دختر بچهء خوشگل تو ماشين روبرويی بهت لبخند می زنه ، براش دست تکون می دی و جواب می گيری ، يه تل به سرش زده و دو تا گيس بامزه از دو طرف سرش آويزونه که وقتی برات دست تکون ميده به اينور و اونور می رن ! .... با خودت فکر می کنی که از زمون بچگيت يه دونه عکس با موی بلند نداری ، تقريبا هميشه موهاتو کوتاه کوتاه می کردن و بعد هم انتظار داشتن که با دخترای ديگه بری مامان بازی کنی ! خب معلومه که با اون مو آدم به جای اينکه مامان بازی کنه هميشه سر زانواش زخمه ....بعد نگاه می کنی و می بينی دختر بچهه که تو ماشين جلويی بود انگار داره با مامانش دعوا می کنه بعد هم با گريه و عصبانيت تل سرش رو در مياره و به سمت مامان جون پرت می کنه تل که تو هوا تاب می خوره دو تا گيس هم بهش وصله که می خورن تو داشبورد ماشين و دخترک با موهای کوتاه و بغض بر می گرده و تو رو نگاه می کنه ..........
بعد از کلّی وايسادن تو گرما بالاخره يه پيکان مسافرکش برات نگه می داره و سوار می شی ... با خيال راحت رو صندلی عقب می شينی .. جلو کنار راننده يه آقای خوش پوش و ميانسال نشسته ...به سراغ کيفت می ری تا برای گذروندن وقت کتابی از توش در آری که با صدای آقا خوش پوشه توجهت جلب می شه و سرتو بلند می کنی ! آقاهه تقريبا ۱۸۰ درجه برگشته و پاکت سيگارشو رو به تو گرفته و می گه : بفرمائين خانوم ................
با لباس سرتاپا سياه ، ساعت ۴ بعد از ظهره و از مراسم ختم ۳ تا از دوستهای دبيرستانت بر می گردی ! قيافه ات به احتمال زياد شبيه ميت شده و با چشمهايی که از زور گريه تقريبا نمی بينن سعی می کنی جهت رو پيدا کنی .. بالاخره يه جا واميستی که ماشين بگيری که يه دختره با قيافه ای شبيه خانومهای خيابونی به طرفت مياد و بهت می گه : اوهوی خانوم اينجا جای منه .............
تو يکی از سفرهای دانشجوئيت به کرمان با هزار بدبختی خونهء صاحب يه ملک قديمی رو پيدا می کنی ! دوست داری قبل از اينکه تمام خونهء قديمی رو خراب نکردن و خاکشو برای باغهای پسته شون نبردن توی اون خونه رو ببينی با عجله سراغ طرف می ری و با اينکه سر ظهره سعی می کنی شرمندگی رو کنار بذاری .... طرف با روی باز تو و دوستهاتو دعوت می کنه تو خونه و ازتون می خواد که صبر کنين ...بعد می پرسه که ناهار خوردين و وقتی با جواب مثبت شما روبرو می شه شما رو به پای بساط ترياکش دعوت می کنه !!!......... صدای زن و دختراش مياد که احتمالا تو اتاق کناری رو گرفتن و نشستن .............
بعد از کلّی اشغالی بالاخره به اينترنت وصل می شی به مجرد اينکه مسنجرت بالا مياد يه پيغام دعوت برای ديدن webcam دريافت می کنی ٬ از وقتی که يکی از خواننده های وبلاگت تو چت بهت گفته که فکر می کرده اينقدر آدم مغروری باشی که باهاش صحبت نکنی هيچ دعوتی رو رد نکردی ! webcam روشن می شه و بعد با تعجب می بينی که آقا دوربين رو زوم کرده يه جاييش ..... پيش خودت فکر می کنی که چقدر جوونهای مملکت بدبخت و عقده ای شدن که طرف پيغام ميده که : ۱ دقيقه است داری نگاه می کنی چرا هيچی نمی گی ؟ ...... تو بهش می گی که اشتباه گرفته و تو پسری ! اونم با جملات وقيحانه ای بهت می گه که امکان نداره که اشتباه کنه .... وتو بدترين و رکيک ترين حرفها رو از زبون يه پسر بهش می گی تا گورشو گم کنه !!!با خودت فکر می کنی که اينها رو از کجا و کی ياد گرفتی ؟...........
۳ تا دختر پا شدين رفتين سمنان به خيال اينکه برين خانقاه شيخ علاء الدوله رو ببينين که تو ۵ کيلومتري اين شهره ! و تمام مسئوليت اين گروه ۳ نفره با توست چون پيشنهادش از تو بوده ! بعد از رسيدن به سمنان در کمال شرمندگی متوجه می شی که خانقاه تو ۵ فرسخيه نه ۵ کيلومتری ! با کلّی زور زدن يه ماشين می گيری که ببرتتون اونجا ، طرف در طول مسير سعی می کنه لاس بزنه و بعد که می بينه راه به جايی نمی بره شروع به غرزدن می کنه ، به خانقاه که می رسين تازه ترس همراهات زياد می شه و تمام انرژيتو می گيره ! يه ساختمون نيمه خرابه وسط يه بيابون ! آقاهه که فکر می کنه شماها قاطی دارين بهتون می گه پولمو بدين تا برم ! تو هم تمام عزمت رو جزم می کنی و بهش می گی : آقا ما پولتونو نمی ديم تا شب هم برگردی دنبالمون ... يارو شروع می کنه به داد و بيداد و تو سعی می کنی با آرامش بهش بفهمونی که ۳ تا دختر تنها تو اين بيابون چارهء ديگه ای ندارن و حق دارين ! آقاهه با کج خلقی راضی می شه و به سمت ماشينش می ره ! موقعی که داره سوار ماشين می شه با پوزخندی رو بهت می گه : مواظب باشين خانوم ! اينجا مار داره .....
ساعت ۱۱ شب ، تو يه بلوار پت و پهن داری به سمت خونه می ری خلوته و يه کم مونده به خونه برسی . بوی بنزين شديدی مياد بعد يه دفه ماشين پت پت می کنه و تا اونو به کنار خيابون می کشونی خاموش می شه ! پياده می شی و می بينی کلی بنزين از ماشين رفته و ديگه روشن هم نمی شه ! با هزار زحمت با خونه تماس می گيری ، اولين برخورد شاهکاره ! به جای نگرانی نصيحتت می کنن و بعد از دعوا قرار می شه بيان سراغت ! تو اين فاصله ترجيح می دی بشينی تو ماشين تا آدمهای عوضی برات نگه ندارن .......... نيم ساعت گذشته و تو اين مدت هر جور آدمی که فکرشو بکنی اومده سراغت ! اينا فکر می کنن که اگه يه دختر اين وقت شب تو ماشين شيشه هاشو بالا کشيده و داره از شدت گرما خفه می شه يا ديوونه است و يا اينکه اينقدر شجاعه که حتما به شغل شريفی !!!! مشغوله ! هيشکی احتمال خرابی نمی ده ... با خودت فکر می کنی که دفعهء ديگه که اين يارو برگشت چجوری در ماشين رو باز کنی که بخوره تو فرق سرش که سر و کلهء مامان و بابا پيدا می شه ....... به خودت می گی که دختر قويی هستی و از اين بابت مطمئنی فقط نمی دونی چرا شب از شدت تپش قلب و درد دست خوابت نمی بره ...........
- سلام ! می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ! * بگیرش ! چند لحظه اش هم مال تو ! - اسمتون چیه ؟ * می تونی اون پایین ببینی ! - لیلا ؟ این اسم واقعیتونه ؟ * نه ! - پس چی ؟ * اسم واقعی م " لیلا " ست ! - شوخی نکنید ، منم که همینو گفتم ! * نه ! لحنش فرق داشت ! - باشه ! ..... لیلا خانم چند سالتونه ؟ * چند می خوره ؟ - 22 ! * 23 خریدمه به خدا ! 24 دادن نفروختمش ! 25 بگو خیرشو ببینی ! - برای چی می نویسین ؟ * می خوام با زور نوشتن چربی های اضافهء روحم آب شه ! ( نمی شه که ... ) - آهان ! یعنی روحتون بزرگ شده ؟ * نه نه ! شما همتون همینطورین ! چرا حرفهای آدمو تحریف می کنین ؟ بزرگ نه ، چاق ! - آهان ! ..... شما چند درصد نوشته هاتون برای دل خواننده هاست ؟ * 50 درصد ! - و چند درصد برای دل خودتون می نویسید ؟ * 10 درصد ! - اون 40 درصد باقی مونده چی ؟!! * اون 40 درصد باقی مونده رو نمی نویسم ! - ممنون ! ببخشید اگه وقتتون رو گرفتم ؟! * خواهش می کنم ! می بخشم اگه ..... - اگه چی ؟ *
نمی دونم کدوم راهزن اسب رویاهای منو با خودش برد ؟ آی سوار تنها ! اسب رویاهای منو ندیدی ؟ سوار می گه : خوابگرد به دنبال چیزی هستی که نبوده و نیست ! ( چقدر این سوار برام آشناست ) نه من خوابگرد نیستم ................ اینجا بیابان دلتنگیه ! خوب می شناسمش ! ولی حتی سرابی نیست که تشنه های مونده از سفر رو به امید اون پیش ببره ! ولی باز هم سپاس ! " سپاس تو را که به هر انسانی سپری از تنهایی بخشیده ای تا هرگز فراموشت نکند " صدای مبهم زمزمهء پرنده ای ....................پرنده ! من هم از جنس توام ! چون به پرواز فکر می کنم ! تو که تا دورها رفتی رویاهای منو ندیدی ؟ ( چقدر این پرنده آشناست ) می گوید : " ای قدیمی ! مگر عاشق باشی ورنه به هر شیوه که نگاهت می کنم پریشان حالی بیش نیستی " پریشان حال !!!! کاش می گفت : حالا که عازم سفری / سفرت به خیر " آمده ام تا در کفشت لانه بسازم تا سبک تر گام برداری " برگی در بیابان !!!! و حشره ای بر پهنای سبزش ! ای حشره نامت را نمی دونم اما تو که شاهد خستگی ناپذیر منظرهء این بیابانی ! رویاهای منو ندیدی ؟ صدای آشنایی از خودش در میاره و می گه این بیابان تبعیدگاه منه ! کسی به غیر از من اینجا نیست . مگر اینکه تو هم تبعید شده باشی ! " می دانم که خائن می خوانی مرا چون خونم را در راه عشق های بی هدفم هدر داده ام حق با توست که خونی این چنین هرگز حتی ذره ای از ستاره ای نخواهد داشت " ستاره ام ! سرمو بلند می کنم پیشینهء ترک ترک کف بیابان مانع دیدن آبی آسمونه ! به نظر شما گوسفند گل رو خورده ؟ نمی دونم یادم نمی آد تجیر رو براش گذاشتم یا نه ؟ سابقا وقتی به آسمونم نگاه می کردم می تونستم بفهمم که گوسفند گل را خورده یا نه ؟ اما الان حتی سیارهء خودمونمی تونم ببینم چه برسه به اینکه ببینم سرخی گل رو اون می درخشه یا لبخند شیطنت آمیز گوسفند ! خوابگرد ! پریشان حال ! عاشق ! تبعیدی ! خائن ! چی شد که حرفی از عقل به ميون نيومد ؟ ( جملات داخل گيومه اشعار لئونارد کوهن هستند )